رسول جعفریان: در حج امسال از خوشوقتی های بنده آن بود که توانستم چند بار خدمت استاد آیت الله سیدان برسم. از ایشان خواهش کردم بنده را نسبت به آراء و افکار آقای سید حسن ابطحی روشن کنند. ایشان پرهیز داشتند اما با اصرار بنده پذیرفتند.
آقای ابطحی از کسانی است که در گسترش فرهنگ ظهور در کشور ما بسیار فعالیت کرده است اما تفاوتش با برخی دیگر در این است که رنگ انقلابی به آن نداده و از زاویه دیدی که منسوب به حجتیه ای ها بود وارد ماجرا شده است. البته خواهید دید که آقای سیدان اظهار می کند که رهبر فکری حجتیه رابطه ای با او نداشت و افکار او را رد می کرد. اما به هر روی آقای ابطحی تلاش زیادی در طول دو سه دهه گذشته در این زمینه داشته است. بنده که علاقه مند بودم برخی از ین افکار را ریشه یابی کنم مصمم شدم با حضرت استاد سیدان که از همدوره های وی در مشهد بوده و سالهای متمادی در این شهر به تبلیغ دین و مذهب مشغول بوده و وجاهتی دارند گفتگو کنم. آنچه می آید مطالبی است که حضرت ایشان در محل اقامتشان در مکه مکرمه برای بنده فرمودند. آنچه آوردم بخشی از سفرنامه ام تحت عنوان مقصد صدق است و عبارت عین همان است:
خدمت آقای سیدان رسیدم. در باره آقای سیدحسن ابطحی پرسیدم. چون این ایام در باره وی کار میکردم. ایشان فرمودند: آشنایی من با وی از اوائل طلبگی و جوانی بوده است. چون مشهدی بود. پدر ایشان نزدیک منزل حاج شیخ مجتبی قزوینی سکونت داشت و من هم از دیر زمان به منزل شیخ رفت و آمد داشتم. بعدها ایشان رفت قم. بعد با آقای هاشمی نژاد وصلت کرد. هر دو خواهر هم را داشتند. بعد کانونی در مشهد تأسیس شد که بیشتر ارتباطات آنجا بود. کانون بحث و انتقاد دینی. ایشان ذوق چرخاندان این قبیل مؤسسات را داشت و میتوانست با جوانها گرم بگیرد. کانون برای جمع شدن جوانان مرکزیتی پیدا کرد که پاسخگوی پرسشهای آنها باشد. مرحوم هاشمی نژاد هسته اصلی این پاسخگویی بود. گاهی برای پاسخ گویی به من هم مراجعه میشد. گاه گاهی هم من سخنرانی داشتم اما بیشتر پاسخ به سؤالات بود و در این کار موفق بود. همانجا بود که ایشان دست به قلم هم شد. ایشان و آقای هاشمی نژاد با آقای کاشانی نامی آشنا بودند که نبوغی داشت و جوان مرگ شد.
اهل علم و فضل و عبادت هم بود. سجده های طولانی داشت و در یکی از همان سجدهها هم سکته کرد. یک الفیه هم داشت. ریشه علاقه مندی به جهات معنوی در آقای ابطحی از همین ارتباط نشأت گرفت. البته آقای کاشانی آدم درستی بود. زمینهای هم آقای هاشمی نژاد داشت که از ارتباط با آقای کوهستانی بود که در بهشهر زندگی میکرد و بسیار زاهد بود. اینها زمینههای مثبتی بود که به این دو نفر منتقل شد. این بود تا آقای ابطحی با ملاآقاجان که در زنجان بود آشنا شد. ملاآقا جان مدعی مکاشفات بود و بعضی هم به او علاقه مند بودند که در میانشان آدم های خوبی دیده میشد. برخی هم علاقهای به ایشان نداشتند. بنده هم ملاآقاجان را یک بار در زنجان دیده بودم. چیزهایی که آقای ابطحی از وی نقل می کرد، حس میکردم در این مطالب نقل شده تضادهایی وجود دارد. بالاخره ایشان در جریان ملاآقاجان افتاد. تا آنجا که من به یاد دارم ایشان موقعیت علمی ویژهای در مشهد که مورد انتظارش بود به دست نیاورد. در حالی که برخی از اقران وی، در فضل و علم، امتیازی به دست آوردند.
ایشان، از طریق همین بحث امام زمان (ع) توانست امتیاز ویژهای بیاورد که عدهای از جوانان دور ایشان جمع شوند. این نوع رابطه جذبههایی را ایجاد میکرد و توجه عده دیگری را هم جلب میکرد. به تدریج تعداد آنها زیاد شد. وقتی در قم آمد، در ارتباط با آقای شریعتمداری قرار گرفت. این ها زمینه برای سفرهای خارج وی شده و نتایج مالی هم داشت. در این وسط، عدهای که حقیقتا علاقه مند به امام زمان (ع) بودند، و دنبال این بودند که راهی پیدا کنند تا پیوند بیشتری با آن حضرت داشته باشند، یکی از جاهایی که احساس میکردند این زمینه هست، ایشان بود. به طوری که همین عده به خاطر عمل به توصیه های وی با این که فنی نبود، اما به خاطر صداقت خود، گاه نتایج گرفتند. این مربوط به کسانی بود که صادقانه دنبال این قضایا بودند. عدهای هم دنبال مسائل دیگر بودند. من مطمئن هستم که برخی از این افراد صادق، چیزهایی هم به دست آوردند که معلول نیت پاک خودشان بود و کاری به این آقا نداشت. خود ایشان ادعاهایی داشت که اساس آنها کذب بود، و عده ای آنها را باور کرده و به تدریج دور و ور وی گرم شد. بالاخره هر کسی از روی ظن خود دنبال ایشان آمد. یک بار چند کتاب به بنده داد که بررسی کنم ببینم چطور است و اگر اشکالاتی دارد بگویم.
در کتاب در محضر استاد نوشته بود: سه جا دروغ جایز است که یکی هم در موقع اصلاح افراد که آنها را توجه به خدا بدهد. مثلا بگوید خواب دیدم تو نمازهایت را درست نمیخوانی. حضرت را به خواب دیدم که فرمود فلان کن و بهمان نکن. به خاطر اصلاح، دروغ گفتن جایز است و برای این کار از حدیث شریف که فرموده «برای اصلاح ذات البین دروغ گفتن جایز است» استفاده کرده بود. از این کلمه اصلاح چنین استفادهای کرده بود. این خود منشأ مشکلات زیادی می توانست باشد. یک بار یک دکتری که الان هم در مشهد است، می گفت: من شبها به جلسات ایشان میروم. وقتی دید من استقبال از این خبر او نکردم، بعد از چندی آمد گفت: علت عدم استقبال شما را فهمیدم. من با خانم و خواهر خانم به جلسه ایشان رفتیم. وقتی داشت صحبت میکرد. یک وقت نوری زد. عده ای از زنها با دیدن آن غش کردند. من خودم دیدم که یک کسی کنارش فندک زد.
یک بار آقای مروارید به من گفتند که یکی از شاگردان وی را به مدرسه راه ندادیم. اعتراض کرد. گفتیم بیا تا صحبت کنیم. از من خواست من هم باشم. گفتم: اجازه دهید آقای فلسفی هم بیاید. نصیحت هم بکند. بنده و آقای مروارید و آقای فلسفی بودیم. گویا آقای شبیری از منبریهای قدیمی مشهد هم بود. من پرسیدم این ادعاها چیست؟ ادعای مرجعیت کردی و رساله نوشتی؟ گفت: نه، اینها فتاوی آیت الله گلپایگانی است، برای افرادی نوشتهام که سراغ معنویات میآیند، اما کمتر سراغ شرع میآیند. آقای مروارید گفت: پس چرا اسم خودت را روی آن نوشتهای؟ بعد من گفتم: اگر تو نصف صفحه مکاسب را درست خواندی و معنا کردی من همه حرفهایم را پس می گیریم. خیلی ناراحت شد.
پرسیدم: شما چند بار خدمت امام زمان رسیدهاید؟ گفت: نه بار! بعد هم آقای فلسفی او را نصیحت کردند. مکرر کسانی پیش آقای فلسفی میآمدند و ایشان آنها را پیش من می فرستاد. به هر حال علاقه مندان شدیدی داشت. دراین باره داستانهای زیادی هست که نمیدانیم درست است یا نه. شاید اوائل، تفکرش این بود که به اسم امام زمان (ع) میتوان مردم را اصلاح کرد. اما بعدها کم کم به جای های باریک کشید. یاد دارم که آقای حلبی و دوستان وی که پرهیز کامل از داستان های تشرف داشتند ایشان و حرفهایش را طرد و رد میکردند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر