چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

معجزات و كرامات حضرت فاطمه(ع)

مقاله ای با عنوان معجزات و كرامات فاطمه زهرا سلام الله عليها

امام باقر علیه السلام : هنگامى كه فاطمه به در بهشت می رسد، به پشت سـرش می نگرد. نـدا میرسد:اى دختـر حبیب! اینك كه دستـور داده‌ام به بهشت بروى، نگران چه هستى؟

فاطمه صلوات الله علیها جـواب می دهد: اى پـروردگار! دوست دارم در چنیـن روزى با پذیـرش شفاعتـم، مقام و منزلتم معلوم شود.ندا می رسد: اى دختر حبیبـم! برگرد و به مردم بنگر و هر كه در قلبـش دوستى تو یا یكى از فرزندانت نهفته است داخل بهشت گردان.

الف : معجزاتى از فاطمه زهرا(سلام الله عليها)

1- اقرار به رسالت پدر در شكم مادر

وقتى كه كفار از پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) انشقاق قمر را خواستند، زمانى بود كه خديجه (سلام الله عليها) به فاطمه (سلام الله عليها) حامله بود و خديجه از اين سؤ ال كفار ناراحت شده و گفت : زهى تاءسف براى كسانى كه محمد را تكذيب مى كنند! در حالى كه او فرستاده پروردگار من است .
پس فاطمه (سلام الله عليها) از شكم مادرش صدا كرد: اى مادر! نترس و محزون نباش ، زيرا خدا با پدر من مى باشد.
پس وقتى كه مدت حمل خديجه (سلام الله عليها) تمام شد و موقع حمل رسيد، خديجه فاطمه (سلام الله عليها) را به دنيا آورد و او به نور جمال خود تمام جهان را روشن و منور ساخت (388))).

2- سخن گفتن در رحم مادر

فاطمه (سلام الله عليها) در رحم مادرش خديجه (سلام الله عليها) سخن مى گفت و آرام بخش و تسكين خاطر او بود، خديجه (سلام الله عليها) در پاسخ پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه پرسيد با كه سخن مى گويى ؟ گفت : الجنين الذى فى بطنى يحدثنى و يونسنى ؛ فرزندى كه در رحم دارم ، با من سخن مى گويد و مونس من است )). كسى كه جبرئيل به دختر بودنش خبر مى دهد: يخبرنى آنها انثى (389).

3- بركت غذا

على (عليه السلام) مى فرمايد: روزى به بازار رفتم ، يك درهم گوشت و يك درهم ذرت خريدم و به خانه آوردم . فاطمه (سلام الله عليها) مشغول پختن آن شد. وقتى كه آماده نمود، فرمود: اى كاش ! مى رفتى پدرم را دعوت مى كردى .
من رفتم و ديدم حضرت رسول ، خوابيده و مى گويد: از گرسنگى در حال خواب ، به خدا پناه مى برم .
گفتم : يا رسول الله ! نزد ما غذايى هست .
پس دستش را به من داد و آمديم و چون به خانه رسيديم ، به فاطمه (سلام الله عليها) فرمود: غذا را بياور. فاطمه نيز غذا را در ديگى گذاشته خدمت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آورد.
حضرت پارچه اى را روى غذا كشيد و فرمود: خدايا! غذاى ما را بركت ده .
سپس فرمود: يك پيمانه به عايشه بده . فاطمه يك پيمانه براى او فرستاد.
بعد فرمود: يك پيمانه به ام سلمه بده . براى او نيز فرستاد. تا اين كه به هر يك از نه همسرش يك سهم فرستاد.

4 - درخشيدن نور از ملحفه فاطمه

روايت شده است : كه على (عليه السلام) از يك نفر يهودى مقدارى جو قرض كرد و در مقابل آن ، ملحفه حضرت فاطمه (سلام الله عليها) را كه از پشم بود، گرو گذاشت . يهودى آن را برد و در خانه اش گذاشت . هنگام شب زن يهودى براى كارى به آن اطاقى كه ملحفه در آن بود رفت . ناگهان نورى را در حال درخشش ديد كه اطاق را روشن كرده بود. به سوى شوهرش برگشت و به او گفت : در آن اطاق ، روشنايى بزرگى را ديدم .
شوهرش نيز تعجب كرد و فراموش كرده بود كه ملحفه فاطمه (سلام الله عليها) را در آن جا گذاشته است . سريع برخاست و وارد آن اطاق شده ، ديد شعاع نور ملحفه ، پخش شده و مانند نور ماهى است كه از نزديك طلوع كرده باشد. از اين مسئله در شگفت شد. به جايى كه ملحفه را گذاشته بود، دقت كرد و فهميد كه اين نور از همان ملحفه است . يهودى رفت و قوم و خويشانش را فرا خواند و همسرش نيز قوم و خويشان خود را حاضر ساخت . بيش از هشتاد هزار نفر از يهوديان جمع شدند. همه آنان وقتى اين امر را ديدند، مسلمان شدند(390).

5- چرخيدن آسياى دستى به خودى خود

جناب ابوذر مى گويد: پيامبر خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) مرا به دنبال على (عليه السلام) فرستاد. به خانه اش رفتم و او را خواندم ، ولى پاسخ مرا نداد. و آسياب دستى را ديدم كه بدون اينكه كسى باشد به خودى خود، مى گردد. دوباره او را خواندم ، بيرون آمد و با هم نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) رفتيم و پيامبر متوجه على (عليه السلام) شد و چيزى به او گفت كه من نفهميدم .
گفتم : شگفتا! از دستاسى كه بدون كه بدون گرداننده مى گردد.
آن گاه پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خداوند قلب دخترم فاطمه و اعظا و جوارحش را پر از ايمان و يقين كرده و چون خداوند ضعف او را دانست ، پس در روزگار سختى به او كمك كرد و كفايتش ‍ نمود. مگر نمى دانى كه خداوند، فرشتگانى را قرار داده تا خاندان محمد را يارى دهند(391)؟!

6 - شركت در مباهله

عده اى از نصاراى نجران نزد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند و پيشاپيش آنها سه تن از بزرگانشان به نامهاى ((عاقب )) و ((محسن )) و ((اسقف )) بودند، در حالى كه دو تن از مشهورين يهود هم همراه آنها بودند تا از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) سؤ الاتى كنند.
اسقف پرسيد: اى ابوالقاسم ! چه كسى پدر موسى بود؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: عمران .
سؤ ال كرد: پدر يوسف چه كسى بود؟
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: يعقوب .
پرسيد: پدر و مادرم فدايت ، پدر تو كيست ؟
فرمود: عبدالله پسر عبدالمطلب .
اسقف سؤ ال كرد: پدر عيسى كه بود؟
پيامبر ساكت ماند؛ جبرئيل نازل شد و گفت : او روح خدا و كلمه او بود.
اسقف گفت : آيا روح بدون پدر مى شود؟
پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) ساكت گرديد. در اين هنگام وحى نازل شد:
ان مثل عيسى عندالله كمثل آدم خلقه من تراب ثم قال كن فيكون (392)؛
همانا مثل خلقت عيسى از جانب خدا مثل خلقت آدم ابوالبشر است كه خداوند او را از خاك بساخت ، سپس بدان خاك گفت : بشرى به حد كمال باش ، چنان شد.
وقتى پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين آيه را خواند، اسقف از جاى خود پريد، زيرا كه براى او قابل قبول نبود كه بشنود عيسى (عليه السلام) از خاك است . بعد گفت : اى محمد! ما اين مطلب را نه در تورات ديده ايم و نه در انجيل و زبور يافته ايم ، اين مطلبى است كه فقط تو مى گوئى .
پس پروردگار وحى فرمود: فقل تعالوا ندع ابنائنا(393)....
اسقف و همراهان او گفتند: اى ابوالقاسم ! انصاف دادى ، پس وقت مباهله را معين نما.
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ان شاء الله فردا صبح .
پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) هنگام صبح بعد از نماز دست على (عليه السلام) را گرفت و بانوى دو جهان فاطمه (سلام الله عليها) را پشت سر و امام حسن (عليه السلام) را در سمت راست و امام حسين (عليه السلام) در سمت چپ خود قرار داد و به آنان فرمود: وقتى من دعا كردم شما آمين بگوئيد. پيامبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) به حالت دعا زانوهاى مبارك را بر زمين نهاد.
طايفه نصارى كه اين حالت را پنج تن مقدس مشاهده كردند، پشيمان شدند و بين خودشان مشورت نموده و گفتند: سوگند به خدا، او پيامبر است و اگر با وى مباهله بكنيم ، حتما خداى تعالى دعاى او را مستجاب خواهد نمود و ما همه نابود خواهيم شد و هيچ چيزى نمى تواند ما را از نفرين وى نجات دهد و صلاح اين است كه با او مصالحه كنيم تا ما را از اين كار (مباهله ) معاف دارد(394).

7 - تهيه غذا

قطب راوندى به سند معتبر از جابر انصارى چنين روايت كرده است :
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) چند روزى گذشت كه طعامى تناول نفرمود، تا آن كه گرسنگى بر آن حضرت بسيار غالب شد. به حجره هاى زنان خود وارد گرديد و طعامى نيافت ، پس به حجره طاهره جناب فاطمه (سلام الله عليها) در آمد و فرمود: اى دخترك گرامى ! آيا نزد تو طعامى هست نتاول نمايم ؟ زيرا گرسنگى بر من زور آورده است .
فاطمه زهرا(سلام الله عليها) عرض كرد: نه ، به خدا سوگند كه طعامى نزد من نيست ، جانم فداى تو باد.
چون حضرت از خانه بيرون رفت ، يكى از كنيزكان فاطمه (سلام الله عليها) دو گرده نان و پارچه گوشتى از براى آن حضرت به هديه آورد. پس ‍ فاطمه (سلام الله عليها) آن را گرفت و زير كاسه پنهان كرد و جامه بر روى آن پوشانيد و گفت : به خدا سوگند كه حضرت رسالت را اختيار مى كنم برخود و بر فرزندان خود، همه گرسنه بودند و محتاج به طعام .
پس امام حسن و امام حسين (عليه السلام) را به خدمت پدر بزرگوار خود فرستاد و آن حضرت را طلبيد، چون تشريف آوردند گفت : اى پدر! بعد از رفتن شما حق تعالى طعامى از براى من رسانيد و از براى تو پنهان كرده ام از فرزندان خود فرمود: بياور اى دختر! چون سر برداشت ، به قدرت حق تعالى آن كاسه پر از نان و گوشت شده بود.
چون فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آن حالت را مشاهده كرد، متحير شد. دانست كه از جانب حق تعالى است . پس حمد الهى را به جاى آورد و صلوات بر حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرستاد، آن طعام را به نزد آن حضرت آورد.
چون رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) آن كاسه پر از طعام را ديد، شكر حق تعالى به تقديم رسانيد، پرسيد: اين طعام را از كجا آورده اى ؟
فاطمه (سلام الله عليها) گفت : از نزد حق تعالى آمده است ، به درستى كه حق تعالى هر كه را مى خواهد بى حساب روزى مى دهد.
رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) اميرمؤمنان على (عليه السلام) را طلبيد. پس حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين (عليه السلام) و جميع زنان آن حضرت از آن طعام تناول كردند تا سير شدند.
فاطمه زهرا(سلام الله عليها) فرمود: آن كاسه به حال خود ماند و هيچ كم نشد تا آن كه جميع همسايگان خود را از آن سير كردم ، و حق تعالى در آن خير و بركت بسيار كرامت فرمود(395).

8- زنده شدن عروس

روزى رسول خدا، خاتم انبياء، محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مسجد الحرام در كنار (كعبه ) خانه خدا نشسته و مشغول راز و نياز با خداى بى نياز بود كه جمعى از بزرگان و شرفاء شهر (مكه ) به حضورش آمده و سلام كردند، پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خوشرويى و خوشخويى جواب سلام آنها را داد، گفتند:
اى رسول گرامى اسلام و اى افتخار عالميان ! ما به خدمت شما رسيديم تا عرضه داريم كه دختر فلان را پسر فلانى ، كه هر دو از مشاهير و اشراف عرب هستند، عقد بسته و مجلس عروسى برپا كرده ايم ، آمده ايم دختر گرامى شما فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را به آن جشن دعوت كنيم . اجازه بفرماييد آنان به جشن عروسى آمده و با قدوم مباركشان مجلس ما را مزين فرموده و كلبه ما را منور كنند.
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: صبر كنيد، من به خانه دخترم فاطمه (سلام الله عليها) روم و او را از اين دعوت خبردار كنم ، اگر مايل شدند بيايند به شما اطلاع مى دهم .
آن حضرت به سوى خانه دختر گرامى اش فاطمه زهرا(سلام الله عليها) راه افتاد، وقتى به حرم و حريم فاطمه ، يعنى به خانه او رسيد، سلامش ‍ كرده و جريان دعوت اكابر عرب را به عروسى شان به فاطمه زهرا(سلام الله عليها) فرمود و از او نظر خواهى كرد كه آيا حاضر است به جشن عروسى آنها برود يا نه ؟!
صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) لحظاتى به فكر فرو رفت ، سپس عرض كرد: جانم فدايت باد اى حبيب حضرت عزت و اى شفاعت گر جمله امت ! من فكر مى كنم دعوت آنان از من به عروسى شان براى سخريه و استهزاء من است ، چون زنان و دختران اشراف عرب در آن جشن همه لباسهاى فاخر گران قيمت از طلا و حرير و جواهر به تن كرده و خود را به هر آرايشى زينت داده ، با حشمت و جلال در كنار عروس جمع شده اند، ولى من لباسى غير از اين پيراهن كهنه و چادر وصله دار و موزه (كفش ) وصله دار چيزى ندارم بپوشم و به آن جا بروم ، اگر با همين وضعيت بروم آنها مرا استهزاء و مسخره و شماتت خواهند كرد.
وقتى كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) سخنان دخترش فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را شنيد، غمگين شده و آهى از دل كشيد و چشمان مباركش پر از اشك شد.
در همان حال جبرئيل امين از سوى رب العالمين به حضورش رسيد عرض : يا رسول الله ! خداى جل و علا بر شما و فاطمه سلام مى رساند و مى فرمايد: به فاطمه بگو همان لباسهايى كه دارد بپوشد و عازم رفتن عروسى باشد كه ما را در اين كار (حكمتى ) است .
رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيغام خداى تبارك و تعالى را به دخترش فاطمه زهرا(سلام الله عليها) رسانيد، صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) عرض كرد: هر چه خداى عزوجل فرمايد، همان را مى كنم و حكم و فرمان او را از جان و دل مى پذيرم .
سجده شكرى كرد و برخاست جامه هاى كهنه وصله دار خود را پوشيده و از پدر بزرگوارش اجازه رفتن به عروسى گرفت و همت به رفتن نمود؛ در همان حال فرشتگان هفت آسمان ناله سر داده و سر نياز به درگاه خداى تعالى نهاده و گفتند: بار خدايا، خداوندا، دختر پيغمبر آخر الزمان كه محبوبه توست و او را بر ديگر عالم برگزيده اى در ميان زنان خجالت زده و دل شكسته نكن كه ما تحمل ديدن افسردگى او را نداريم .
همان لحظه از طرف خداى تبارك و تعالى به جبرئيل امر شد هر چه زودتر با هزاران حورى مه لقا از لباسهاى بهشتى برداريد و بر زمين نازل شويد و آنها را بر فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بپوشانيد و او را با عزت و احترام به مجلس عروسى ببريد.
جبرئيل (عليه السلام) به فرمان خدا از لباسهاى سندس و استبراق بهشتى با هزار حوريه به خدمت صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آمده و سلام خداى تعالى را رساند و آن بانوى محترمه لباسهاى بهشتى را پوشيد، با جلال و عزت به سوى جشن عروسى حركت كرد. حوريان خاك قدمهاى آن عليا مخدره را به عنوان تبرك بر چشمهايشان مى ماليدند و از اين كه در كنار خيرة النساء العالمين حركت مى كردند، خوشحال بودند و هر يك به نوعى محبت و علاقه اى به آن معصومه پاك نشان مى دادند و عطرهاى بهشتى بر وجود اقدس حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) مى زدند و بر اين كار فخر و مباهات مى كردند.
فاطمه زهرا(سلام الله عليها) از ديدن اين همه عزت و جلال و لباسها و عطرهاى بهشتى خوشحال شده ، شكر خداوند تعالى را به جاى آورده و زبانش بر ثناى حضرت ذوالجلال گويا بود.
وقتى نزديكى خانه عروسى رسيدند و نور مقدسشان بر جمع زنان كه آن جا بودند تابيد، همگى با حالت شگفت و تعجب به چهره نورانى و لباسهاى حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) نظر كرده و متحير شدند و بى اختيار به استقبال آن بانوى دو عالم شتافتند، تا آن جا كه هيچ زنى در كنار عروس نماند. بعضى از آنها دست و پاى صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را بوسيده و آن بانوى بانوان را با احترام و عزت وارد مجلس جشن و عروسى كردند.
زنان اشراف با اين كه لباسهاى فاخر و گران قيمت پوشيده بودند، ولى لباسهاى آن عليا مكرمه را ديده و بر آن حضرت غبطه و حسد مى بردند، تا جايى كه عروس خانم تحمل ننموده و از صندلى كه بر روى آن نشسته بود، به زمين افتاد و مدهوش شد. وقتى به كنارش آمدند، ديدند جان به جان آفرين تسليم كرده و مرده است . صداى فرياد و شيون از زنان بلند شد كه همه زنها به سوى او توجه كنند و عروس از غصه دق مرگ شود و بميرد (عروسى مبدل به عزا شد).
حضرت صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) از مشاهده آن واقعه خيلى متاءثر و از مردن عروس مكدر شد. بلادرنگ برخاسته و تجديد وضو كرد، در جلو چشمان زنان عرب دو ركعت نماز (حاجت ) خواند و سر بر سجده نهاده و گفت :
بار الها! بنده نوازا! به عزت و جلال لايزال تو، و به حرمت شرف پدرم رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) و شوهرم اميرالمؤمنين على مرتضى (عليه السلام) و به فضيلت طاعات و عبادات بندگان خاصت ((عروس )) را زنده بگردان و مرا از طعن و شرمسارى نجات بخش !
هنوز سر فاطمه زهرا(سلام الله عليها) در سجده بود و لبانش در مناجات حق ، ديدند كه عروس حركتى كرده و عطسه اى زد و به اذن خدا از جا برخاست و به دست و پاى عزت ده زنان ، بانوى بانوان ، محبوبه خداى لامكان ، دختر پيامبر ختم رسولان همسر امير مؤمنان ، مادر امامان ، فاطمه زهرا(سلام الله عليها) افتاد و گفت :
السلام عليك يا بنت رسول الله ، السلام عليك يا زوجة ولى الله اميرالمؤمنين على عليه السلام ؛ شهادت مى دهم كه خدا يكى است همتا و شريكى ندارد، و پدر تو حضرت محمد بن عبدالله (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسول و فرستاده او است ، تو و شوهر تو و فرزندان تو همه برحقند و كسانى كه راه كفر و شرك و بت پرستى را پيش گرفته ، همه باطل اند و من با دست مبارك شما مسلمان مى شوم .
نقل كرده اند: آن روز هفتصد نفر مرد و زن از خويشان و فاميلهاى (عروس ‍ و داماد) دين مقدس اسلام را پذيرفته و از شرك و كفر بيرون آمدند و اين قضيه و معجزه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) در شهرهاى ديگر شهرت پيدا كرد و بسيارى مسلمان شدند.
وقتى مجلس عروسى به پايان رسيد، صديقه طاهره فاطمه زهرا(سلام الله عليها) به منزل برگشته و تمامى حالات مجلس را به پدر بزرگوارش نقل كرد.
رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از شنيدن ماجرا، از زبان صديقه كبرى فاطمه (سلام الله عليها) سر به سجده شكر نهاده و خداى عزوجل را سپاس و ثنا گفت و دخترش را به سينه چسباند و فرمود: اى نور ديده ! از آنچه گفتى هزاران بار بيشتر و بهترش را از درگاه خداوند تبارك و تعالى بر تو اميدوارم (396)...

9- طعام غيبى

هنگامى چنان اتفاق افتاد كه حسنين (عليه السلام) سه روز هيچ چيزى از خوراكى نخورده بودند، از گرسنگى بى تاب شده ، از مادر چيزى طلب كردند. چون در خانه از جنس خوردنى چيزى نبود، هر دم ايشان را به بهانه اى تسلى داده كه جد بزرگوارتان مى آيد و چيزى برايتان مى آورد. باز آنان زارى مى كردند، به حدى كه جناب فاطمه (سلام الله عليها) دلگير شد و اشكش جارى گرديد برخاسته قدرى سنگ ريزه جمع نمود، در ديگى كرد و بالاى آن آب ريخت ، سر ديگ را پوشانيده ، آتش در زير آن روشن كرد تا جوش آمد و به فرزندان دلبندش فرمود: اى جانان مادر! اينك صبر كنيد، طعام بار كرده ام ، هنوز پخته نشده است .
ايشان بيرون مى رفتند و بعد از زمانى مى آمدند و به مادر مى گفتند: اگر آن پخته است جهت ما بياور. آن بانو مى فرمود: هنوز خام است ، ساعتى صبر كنيد تا پخته شود.
امام حسن (عليه السلام) بر سر ديگ رفته و سرپوش را برداشت و گفت : اى مادر! اگر پخته يا خام ، قدرى براى ما بردار تا بخوريم .
فاطمه (سلام الله عليها) كاسه برداشت و فرمود: عجب كه پخته باد. چون بر سر ديگ آمد طعامى در كمال خوبى و خوشبويى است . پس بيرون آورد و نزد آنان نهاد. آنان مشغول خوردن شدند. فاطمه زهرا(سلام الله عليها) وضو تازه نمود شكر به جاى آورد و بعد از آن در وقت ضرورت چنان مى كرد.
چون اين خبر به پيامبر رسيد، فرمود: الحمدلله ، تو اى فاطمه چنان هستى كه در ذريه انبياء و اولياء سابق بوده (397).

10 - چرخيدن دستاس

ابوصالح مؤ ذن در فضايل و مناقب حضرت زهرا(سلام الله عليها) نقل كرده است : ميمونه ، همسر پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) مقدارى گندم به من داد و مرا نزد حضرت فاطمه (سلام الله عليها) فرستاد تا آن را آرد كند و بعد براى باز گرفتن ، مرا سوى حضرتش فرستاد. ديدم حضرت ايستاده دستاس به خودى خود مى چرخد، قضيه را به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفتم .
حضرت فرمود: چون خداوند ضعف و ناتوانى فاطمه (سلام الله عليها) را مى دانست ، به دستاس دستور داد كه بچرخد و او به دستور خداوند مى چرخيد.(398)

11 - حركت گهواره توسط فرشتگان

روايت است : آن حضرت گه گاهى در حال نماز كه بود، كودكش گريه مى كرد و مى ديدند گهواره حركت مى كند و فرشتگان آن را حركت مى دادند.(399)

12 - حرام بودن آتش بر فاطمه

روزى عايشه بر فاطمه (سلام الله عليها) وارد شد، در حالى كه آن حضرت براى حسن و حسين (عليه السلام) با آرد و شير و روغن در ديگى غذاى حريره درست مى كرد. ديگ بر روى اجاق و آتش مى جوشيد و بالا مى آمد و فاطمه (سلام الله عليها) آن را با دست خود هم مى زد.
عايشه با اضطراب و نگرانى از نزد او بيرون آمده ، نزد پدرش ابوبكر رفت و گفت : اى پدر! من از فاطمه چيز شگفت آورى ديدم ، و آن اين كه دست به درون ديگى كه بر روى آتش مى جوشيد برده ، آن را به هم مى زد.
گفت : دختركم ! اين را پنهان كن كه كار مهمى است .
اين خبر به گوش پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، بر بالاى منبر رفت و حمد و سپاس الهى را به جاى آورد، سپس فرمود:
همانا مردم ديدن ديگ و آتش را بزرگ شمرده و تعجب مى كنند. سوگند به آن كسى كه مرا به پيامبرى برگزيد، و به رسالت انتخاب فرمود، همانا خداى عزوجل آتش را بر گوشت و خون و موى رگ و پيوند فاطمه حرام كرده است ، فرزندان و شيعيان او را از آتش دور نمود، برخى از فرزندان فاطمه داراى رتبه مقامى هستند كه آتش و خورشيد و ماه از آنها فرمان بردارى كرده در پيش رويش جنيان شمشير زده ، پيامبران به پيمان و عهد خود درباره او وفا مى كنند زمين گنجينه هاى خودش را تسليم او نموده ، آسمان بركاتش را بر او نازل مى كند.
واى ، واى ، به حال كسى كه در فضيلت و برترى فاطمه شك و ترديد به خود راه دهد، و لعنت و نفرين خدا بر كسى كه شوهر او، على بن ابى طالب را دشمن داشته به امامت فرزندان او راضى نباشد. همانا فاطمه ، خود داراى جايگاهى است و شيعيانش نيز بهترين جايگاهها را خواهند داشت . همانا فاطمه پيش از من دعا مى كند و شفاعت مى نمايد و شفاعتش مى نمايد و شفاعتش على رغم ميل كسانى كه با او مخالفت مى كنند، پذيرفته مى شود(400).

13 - مائده آسمانى

زمخشرى (401) در تفسير خود، ذيل آيه كلما دخل عليها زكريا(402) از رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل مى كند:
در يكى از روزهاى قحطى مدينه كه گرسنگى طاقتم را برده بود، زهرا برايم طبقى از غذا فرستاد، غذا را گرفته و به خانه زهرا درآمدم ، او را صدا زدم ، آمد و پارچه از روى طبق كنار زد. ديدم پر از گوشت و نان است . تعجب كردم و دانستم كه اين مائده هاى آسمانى است . به زهرا گفتم : اين از كجاست ؟ جواب داد: از جانب خداى سبحان ، او هر كه را بخواهد بى حساب روزى دهد.
اشك شوق بر ديدگان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) دويد؛ آن گاه فرمود: حمد خدايى را كه تو شبيه مريم قرار داد. و سپس على و حسن و حسين - عليهم السلام - و تمامى همسرانش را فرا خواند و همه از آن خوردند و سير شدند، در حالى هنوز غذاها باقى بود.
فاطمه (سلام الله عليها) براى تمامى همسايگانش هم از آن فرستاد. آن روز گرسنگان مدينه همه به بركت كرامت زهرا(سلام الله عليها) سير شدند(403).

14 - هديه خداوند به فاطمه

ابن عباس مى گويد: روزى در حضور پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بودم ؛ على ، فاطمه ، حسن و حسين (عليه السلام) نيز در پيش روى حضرت قرار داشتند.
در اين هنگام جبرئيل نازل شده ، سيبى براى حضرت آورده و بدان وسيله به رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) تحيت گفت . حضرت آن سيب را به على بن ابى طالب (عليه السلام) هديه كرد. على (عليه السلام ) آن را بوسيده ، ضمن تشكر از پيامبر آن را به حضرت برگردانيد. حضرت آن را حسن (عليه السلام) هديه كرد. حسن (عليه السلام) نيز ضمن ابراز تشكر آن را بوسيده ، بار ديگر به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) برگردانيد.
بار ديگر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را به على بن ابى طالب (عليه السلام) داد. حضرت تحيت گفته ، همين كه خواست به حضرت برگرداند، سيب از بين انگشتانش به زمين افتاد و دو نيم شد و نورى از آن درخشيد كه تا آسمان اول بالا رفت . در اين هنگام ديدم كه بر آن سيب نوشته بود:
((بسم الله الرحمن الرحيم
اين هديه است از خداوند متعال به محمد مصطفى ، و على مرتضى ، و فاطمه زهرا، و حسن و حسين ، نوادگان رسول خدا، و نيز امانى است از براى دوستداران آنها در روز قيامت از آتش (404))).

15- درود حوريان بهشت بر فاطمه

سلمان فارسى مى گويد: به خانه فاطمه (سلام الله عليها) رفتم ، فرمود: بعد از وفات رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) به من ستم روا داشتند. سپس به من فرمود: بنشين . پس نشستم . به من گفت : ديروز نشسته بودم و درب خانه نيز بسته بود، و من در مورد قطع شدن وحى از ما و منصرف شدن ملايكه از منزل ما بعد از وفات پيامبر، فكر مى كردم كه ناگهان درب خانه بدون اين كه كسى از ما آن را باز كند، مفتوح شد و سه تن از حوريان بهشت وارد خانه شدند و گفتند: ما از حوريان ((دارالسلام )) هستيم ، پروردگار عالميان ما را به سوى تو فرستاده و ما مشتاق تو بوديم اى دختر محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).
به يكى از آنان ، كه گمان مى كنم از همه آنان كهنسال تر بود، نامت چيست ؟
گفت : من ((مقدوره )) هستم و براى ((مقداد بن اسود)) آفريده شده ام .
به دومى گفتم : نامت چيست ؟
گفت : من ((ذره )) هستم و براى ((ابوذر)) آفريده شده ام .
و نام سومى را پرسيدم ؟
گفت : ((سلمى )) هستم و براى ((سلمان )) خلق شده ام .
فاطمه (سلام الله عليها) ادامه داد: آنها طبقهايى را بيرون آوردند كه در آن خرماهايى ، مانند نان شكرى بود و رنگش از برف سفيدتر و بويش از مشك ، خوش بوتر بود. من سهم تو را نگه داشتم (چون تو از ما اهل بيت هستى ) با آن افطار كن و فردا هسته اش را برايم بياور.
سلمان گويد: خرما را گرفتم و رفتم . از مقابل هر جماعتى كه مى گذشتم مى گفتند: تو مشك دارى ؟ پس با آن افطار كردم و هسته اى در ميان آنها نيافتم . فرداى آن روز نزد فاطمه (سلام الله عليها) رفتم و گفتم : اى دختر رسول خدا! در ميان آنها هيچ هسته اى نيافتم .
فرمود: اى سلمان ! آن خرما از نخلى است كه خداوند در بهشت به خاطر كلامى كه رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) به من ياد داده ، براى من غرس نموده است (405).

16- نفرين فاطمه بر دشمن امام حسين

روايت كننده گويد: مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش كور بود، با حالتى رقت آور فرياد مى زد: رب نجنى من النار؛ خدايا، مرا از آتش ، نجات بده (406))).
شخصى به او گفت : از براى تو مجازاتى باقى نمانده ، در عين حال مى گويى خدايا، مرا از آتش نجات بده ؟!
گفت : من در كربلا بودم ، وقتى كه حسين (عليه السلام) كشته شد، شلوار و بند شلوار گران قيمتى را در تن آن حضرت ديدم ، با توجه به اين كه همه لباسهايش را غارت كرده بودند فقط همين شلوار مانده بود. دنياپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قيمتى شلوار را در آورم . به طرف پيكر حسين (عليه السلام) نزديك شدم ، تا خواستم آن بند را بيرون بكشم . ديدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد، نتوانستم آن بند را بيرون آورم ، ديدم آن حضرت دست چپش را بلند كرد و روى آن بند نهاد. هر چه كردم ، نتوانستم دستش را از روى بند بردارم . دست چپش را نيز بريدم ، باز تصميم گرفتم كه آن بند را بيرون آورم .
صداى ترس آور زلزله اى را شنيدم . ترسيدم و كنار رفتم و در همان جا (شب ) كنار بدنهاى پاره پاره شهدا خوابيدم .
ناگاه در عالم خواب ديدم كه گويا حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) همراه على بن ابى طالب (عليه السلام) و فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آمدند و سر امام حسين (عليه السلام) را در دست گرفته اند. فاطمه زهرا(سلام الله عليها) آن را بوسيد، سپس فرمود: پسرم ! تو را كشتند، خدا آنها را كه با تو چنين كردند، بكشد.
شنيدم كه امام حسين (عليه السلام) در پاسخ فرمود: شمر مرا كشت ، و اين شخص كه در اين جا خوابيده ، دستهايم را قطع كرد)).
فاطمه (سلام الله عليها) به من رو كرد و گفت : خداوند دستها و پاهايت را قطع كند و چشمهايت را كور نمايد و تو را داخل آتش نمايد.
از خواب بيدار شدم ، دريافتم كه كور شده ام و دستها و پاهايم قطع شده ، سه دعاى فاطمه (سلام الله عليها) به استجابت رسيده و هنوز چهارمى آن (يعنى ورود در آتش ) باقى مانده ، اين است . مى گويم : خدايا مرا از آتش نجات بده (407).



ب: كراماتى از فاطمه زهرا(سلام الله عليها)

1 - از كرامت فاطمه به ام ايمن

وقتى كه فاطمه زهرا(سلام الله عليها) رحلت كرد، ((ام ايمن )) قسم خورد كه در مدينه نماند؛ چون طاقت نداشت جاى خالى حضرت فاطمه (سلام الله عليها) را مشاهده نمايد. لذا به سوى مكه رفت و در ميان راه به تشنگى شديدى دچار شد. دستهاى خود را به سوى آسمان بالا برد و گفت :
پروردگارا! من خدمتگزار فاطمه (سلام الله عليها) هستم ، مرا از عطش ، مى ميرانى ! آنگاه خداوند از آسمان سطلى پايين فرستاد. ام ايمن از آن نوشيد و هفت سال به غذا و آب ، نيازى پيدا نكرد. در روزهاى بسيار گرم ، مردم ، او را به زحمت مى انداختند، ولى اصلا تشنه نمى شد(408).

2 - نتيجه توسل به فاطمه

حدود چهل سال قبل در كرمان يكى از علماى وارسته و متعهد به نام آيت الله ميرزا محمد رضا كرمانى ((متوفى سال 1328 شمسى )) زندگى مى كرد. در آن زمان ، بازار فرقه ضاله ((شيخيه ))رواج داشت .
آيت الله كرمانى ، واعظ محقق آن زمان سيد يحيى يزدى را به كرمان دعوت كرد، تا به وعظ و ارشاد خود، مردم را از انحرافات و گمراهيهاى فرقه شيخيه آگاه كند و در نتيجه جلو گسترش آنها را بگيرد.
مرحوم سيد يحيى واعظ يزدى ، اين دعوت را متوجه انحرافات آنها نمود و با افشاگرى خود، اين گروه ضاله را رسوا ساخت ؛ به طورى كه تصميم گرفتند با نيرنگى مخفيانه او را به قتل برسانند. آن نيرنگ مخفيانه اين بود:
شخصى از آنها به عنوان ناشناس از او دعوت كرد كه فلان ساعت به فلان محله و فلان خانه براى منبر رفتن برود.
او قبول كرد، دعوت كننده با عده اى به خدمت سيد يحيى واعظ آمده و او را با احترام به عنوان روضه خوانى بردند، ولى بعد معلوم شد كه ايشان را به خارج شهر به باغى برده و از منبر و روضه خبرى نيست . كم كم احساس خطر جدى كرد و خود را در دام مرگ شيخيه ديد، آن هم در جايى كه هيچ كس از وضع او مطلع نبود.
سيد يحيى واعظ، در آن حال به جده خود حضرت فاطمه زهرا(سلام الله عليها) متوسل گرديد. گويا نماز استغاثه به آن حضرت را خواند و در سجده نماز گفت : يا مولاتى يا فاطمة اغيثينى ؛ اى سرور من ، اى فاطمه ! به من پناه بده و به فريادم برس .
خطر لحظه به لحظه نزديك مى شد. سيد يحيى واعظ ديد گروه دشمن به او نزديك شدند و خود را آماده كرده اند و چيزى نمانده بود كه به او حمله كرده و او را قطعه قطعه نمايند.
در اين لحظه حساس ناگهان غرش تكبير و فرياد مردم را شنيد كه باغ را محاصره كرده اند، و از ديوار وارد باغ شدند و با حمله به گروه شيخيها، آنها را تار و مار كردند و مرحوم سيد يحيى را نجات داده با احترام همراه خود در كنار حضرت آية الله ميرزا محمد رضا كرمانى به شهر و منزل آية الله كرمانى آوردند.
سيد يحيى واعظ از آية الله كرمانى پرسيد: شما از كجا مطلع شديد كه من در خطر نيرنگ مخفيانه شيخيه قرار گرفته ام و مرا از خطر حتمى نجات داديد؟
آية الله كرمانى فرمود: من در عالم خواب حضرت صديقه طاهره ، زهراى اطهر (سلام الله عليها) را ديدم ، به من فرمود: شيخ محمد رضا! فورا خودت را به پسرم ((سيد يحيى )) برسان و او را نجات بده كه اگر دير كنى ، كشته خواهد شد(409).

3- سوگند دادن امام رضا به جان فاطمه

دو برابر، يكى نيكوكار و ديگرى بد رفتار بود كه مردم از دست و زبان آن برادر بد، ناراحت بودند و به برادر ديگرش شكايت مى كردند؛ تا اين كه برادر نيكوكار قصد زيارت حضرت رضا (عليه السلام) به همراه جماعتى داشت .
برادرى هم كه بد بود، همراه با زائران حضرت على بن موسى الرضا(عليه السلام) قصد رفتن به مشهد را كرد. ولى طبق عادت هميشگى اش زوار امام رضا(عليه السلام) را اذيت مى كرد، تا در يكى از منزلهاى وسط راه مريض شد و از دنيا رفت . همه از فوت او خوشحال شدند، ولى برادر خوب به خاطر غيرت برادرى ، او را غسل و كفن كرد و همراه خود آورد و در حرم امام هشتم (عليه السلام) طواف داد و دفن كرد.
شب شد در عالم رؤ يا برادر را در باغى بسيار مجلل با لباسهاى استبرق در كمال شادى و نعمت ديد. پرسيد: چه شد كه به اين مرتبه و مقام رسيدى ؟ تو كه داراى اعمال نيك نبودى . گفت : اى برادر وقتى قبض روح شدم ، جانم را به سختى گرفتند، هنگام غسل ، آب براى من آتش ، و كفن پاره اى از آتش حتى مركب من آتش و دو ملك هم با عمود آتشين مرا عذاب مى كردند. تا به صحن مطهر حضرت رضا (عليه السلام) كه رسيديم ، آن دو ملك دور شدند و عذاب از من برداشته شد. همين كه مرا وارد حرم كردند، ديدم حضرت رضا (عليه السلام) بر بلندى نشسته اند و توجه به زوار خود دارد. من از حضرتش درخواست شفاعت كردم .
پوزش طلبيدم ، به من عنايتى نفرمودند. همين كه مرا بالاى سر حضرت بردند، پيرمرد نورانى ديدم ، به من فرمود: برو از حضرت طلب شفاعت كن ، و الا اگر تو را از اين حرم بيرون ببرند، همان عذاب است . گفتم : اى پيرمرد، من از امام رضا(عليه السلام) كمك طلبيدم ، حضرت اعتنايى نكردند. فرمود: ((او را به حق مادرش زهرا(سلام الله عليها) قسم بده )) كه هرگز از در خانه اش رد نخواهى شد. اين مرتبه كه امام رضا (عليه السلام ) را به حق مادرش زهرا (سلام الله عليها) قسم دادم ، آن دو ملايكه عذاب رفتند و دو فرشته رحمت آمدند، مرا به اين مقام و نعمت رسانيدند(410).

4- نجات فرزند بنا

در حال طواف مردى را ديدم كه دامن كعبه را گرفته : و هو يستغيث و يبكى و يتضرع ؛ گريه كنان در حال تضرع و استغاثه بود.
از او پرسيدم : چرا اين قدر ناراحتى ؟
گفت : از بنايانى هستم كه منصور مرا به ساختن عمارت بغداد وادار كرد. جريانى برايم پيش آمد كه اميدوارم تا زنده ام ، براى احدى نگويى . شبى منصور مرا طلبيد و گفت : اين شصت نفر فرزندان على (عليه السلام) را بايد تا صبح در وسط ديوار بگذارى و من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان ستونها قرار دادم . آخرين نفر آنان ، ديدم پسرى است مانند قرص ماه ، نور از صورتش متصاعد است ، و هنوز در چهره اش مويى نروييده و دو قطعه گيسوانى دارد كه روى دو كتف او قرار گرفته است ، و مانند زن بچه مرده اشك مى ريزد و ناله مى كند. از او جريان حال را پرسيدم . فرمود: براى كشته شدن خود گريه نمى كنم ، گريه ام براى اين است كه مادر پيرى دارم كه جز من فرزندى ندارد، يك ماه بود كه مرا در خانه حبس كرده بود، هرگاه مى خواست به خواب رود تا دست بر گردن من نمى انداخت ، به خواب نمى رفت . مى بايست يك دستش در زير سر من و دست ديگرش ‍ روى سينه من باشد.

گهى يك دست او زير سر من
نوازش داد روح و پيكر من
گهى بر گردنم افكنده دستش
به تسكين دل شعله ور من

تا ديروز مادرم از خانه برون رفت ، من هم از خانه بيرون آمدم . ماءموران خليفه مرا گرفتند و به اين جا آوردند. گريه ام براى اين است كه بر خلاف گفته مادرم عمل كردم و او را ناراحت ساختم . او اكنون از وضع من خبر ندارد و نمى داند بر سر من چه آمده است ؟ از خدا براى خود و مادرم صبر طلب مى كنم .
تا اين سخنان را از زبان اين غلام شنيدم ، گفتم واى بر حال تو، به خاطر به چنگ آوردن دنيا، عذاب آخرت را براى خود خريدى . تصميم گرفتم براى رضاى خدا كار نيكى به جاى آورم ، نزد فرزندم آمدم و قضيه را با او در ميان گذاشتم و به او گفتم : اى پسرم ! تو را به جاى او در ميان ديوار بگذارم ، به طورى كه آزارى به تو نرسد و شبانه بدون شك تو را بيرون خواهم آورد.
گفت : اى پدر! آنچه مى خواهى انجام بده ، من هم در اين جهت صبر خواهم كرد.
بالاخره گيسوان آن غلام علوى را بريدم و صورتش را با سياهى ته ديگ سياه كردم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشاندم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم و آن غلام علوى را در گوشه اى پنهان كردم . گفتم : در اين مكان باش تا شب تو را به منزلت برسانم . ولى من از دو جهت ناراحت بودم : يكى اگر منصور مطلع شود با من چه خواهد كرد و ديگر اگر همسرم ، سراغ فرزندم را بگيرد چه جواب دهم ؟ غرض در يك حالت بى هوشى افتاده بودم .
ناگهان ديدنم كنيزم مرا صدا مى زند كه شما را در خانه مى خواهند. به كنيز گفتم : برو ببين كوبنده در كيست ؟
كنيزم رفت و در مراجعت گفت : كوبنده در مى گويد: من فاطمه ، دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) هستم ، به مولاى خود بگو بيايد و پسرش را بگيرد و فرزند ما را به ما رد كند.
آمدم در خانه پسرم را بدون هيچ گونه صدمه و ناراحتى ، تحويل گرفتم و جوان علوى را به او واگذار كردم .
سرانجام توبه كردم و از شهر فرار نمودم و منصور وقتى از حالم باخبر شد، به تعقيب من پرداخت و تمام اموالم را تصاحب كرد(411).

5- توسل امام باقر به فاطمه

حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) هر گاه تب طاقتش را مى ربود، آب خنكى طلب مى كرد و وقتى كه آب به دستش مى رسيد و جرعه اى از آن را مى نوشيد، لحظه اى از نوشيدن باز مى ماند و سپس با صداى بلند به حدى كه بيرون خانه نيز شنيده مى شد از ته دل مادرش زهرا (سلام الله عليها) را صدا مى كرد و مى فرمود: ((فاطمه ! اى دختر رسول خدا)). و بدين گونه خود را از سور تب تشفى مى داد و بر خويش مرهمى مى نهاد و جان و روح خود را با ياد محبوب و توسل به آن حضرت آرام و عطر آگين مى نمود(412).

6- توسل امام جواد به فاطمه

امام جواد (عليه السلام) هر روز هنگام زوال به مسجد رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) رفته و پس از سلام و صلوة بر رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم ) به سراغ خانه مادرش زهرا (سلام الله عليها) كه در همان نزديكى قبر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) است مى رفت و كفشها را در آورده و با نهايت ادب و خضوع داخل خانه شده و در آن جا نماز و دعا مى خواند و دقايقى طولانى به عبادت مشغول مى شد. و هرگز ديده نشد به زيارت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) برود و سراغ مادرش را نگيرد(413).
و نيز از زيارت جامعه مى توان به علاقه و احترام فراوان آن حضرت به مادرش فاطمه زهرا (سلام الله عليها) پى برد(414).

7- توسل ابوطالب به فاطمه

قبل از تولد على (عليه السلام) در مكه زلزله شديدى رخ داد، به طورى كه سنگهاى بزرگ از كوه بلقيس جدا شده و به پايين پرتاب مى شد. حضرت ابوطالب (عليه السلام) بر بلندى آمد و گفت : الهى و سيدى اسئلك بالمحمدية المحمودة و بالعلوية العالية و بالفاطمية البيضاء الا تفضلت على اهل التهامة بالرحمة و الراءفة .
پس همان زمان زمين آرام گرفت و مردم آن كلمات را حفظ كرده و در شدايد و بلاها مى خواندند، ولى جهت آن را نمى دانستند.

8- ارادت امام رضا به فاطمه

يكى از فضلاى حوزه كه مشكل بزرگى برايش پيش آمده بود، براى زيارت و توسل به حضرت امام رضا (عليه السلام) عازم حرم مى شود. از قضا به علامه طباطبايى بر مى خورد كه ايشان هم عازم حرم است . به طرفش رفته و با چشمى پراشك و دلى پرسوز از ايشان مى خواهد تا دعايى به او بياموزد كه حاجتش روا شود.
علامه نگاهى مهربان به چهره و حالت او مى كند، آن گاه مى گويد: فرزندم ! وقتى وارد حرم مطهر مى شوى ، يكى از مؤ ثرترين و بهترين دعاها اين است كه حضرت را به مادرش زهرا (سلام الله عليها) قسم بدهى كه حجت تو را از خدا بخواهد. چون حضرت به مادرش زهرا (سلام الله عليها) علاقه فراوان و ارادت خاصى دارد و سوگند دادن به مادر محبوبش ، سخت مؤ ثر خواهد افتاد.
مى گويد: با شنيدن اين سخن سخت متاءثر شدم ، و رعشه و لرزه اى تمامى وجودم را در بر گرفت . اين توسل و قسم دادن همان و به مقصود رسيدن همان (415).

9- شفاى بيمارى صعب العلاج

يكى از علما مى گويد: در حدود بيست سال قبل همسرم به بيمارى صعب العلاج گرفتار شد و بالاخره با مراجعه به اطبا، مرض ريوى تشخيص داده شد. پس از آزمايشهاى دقيق و عكس بردارى ، كسالت را فوق العاده و صعب العلاج دانستند، به طورى كه نسخه و دارو بى اثر بود و از علاج آن به كلى ماءيوس شديم .
بى اندازه مضطرب و ناراحت بوديم . ناچار دست توسل به ذيل عنايت حضرت زهرا(سلام الله عليها) زده و نماز حضرت فاطمه (سلام الله عليها) را كه در كتب ادعيه وارد شده ، خواندم . پس از تمام اذكار در حالى كه متاءثر و دل شكسته بودم ، در همان حال سجده خوابم برد، در خواب حضرت فاطمه (سلام الله عليها) به بالين مريضه ام ديدم كه به او لطف و محبت مى فرمود. ناگهان از خواب بيدار و ياءسم به اميد بدل شد. و از آن روز به بعد حال مريض رو به بهبود گذاشت و پس از چند روزى سلامتى كامل خود را باز يافت . براى معاينه و اطمينان خاطر او را به نزد طبيبى بردم ، او بعد از معاينه و دقت كامل با تعجب گفت : هيچ كسالتى در او نمى بينم (416).

10 - نزول مائده از بهشت با دعاى فاطمه

كلمه طيبه ، همسر سيد حيدر (از اعيان علماى شيعه بوده ) زنى پرهيزكار و نيك سرشت بود كه ماه رجب و شعبان و رمضان را روزه مى گرفت . يكى از شبهاى رجب ، مهمانان بى خبر بر آنها وارد شدند. آن بانوى محترمه به واسطه اشتغال زياد، پذيرائى از افطار باز ماند، روزه اش را با آب باز كرد و قدرى غذا براى سحر خود نگاه داشت . يكى از همسايگان مستمند، كه جز از اين خانواده سؤ ال نمى كرد، به در خانه آمد و تقاضاى خوراك نمود. سيده به اطلاع از فقر او غذاى خود را به او داد و نماز شب را خواند، مقدارى آب خورد و درب اطاق را بسته ، چراغ را روشن گذارد و خوابيد. هنوز نخوابيده بود كه ديد دو زن وارد شدند، يكى كوچك تر است ، اما مقامش والاتر است . بالاى سر او نشستند، آن كوچك تر فرمود: دخترك من ! با پيرى و نخوردن افطار سحرى چگونه روزى مى گيرى ؟ عرض كرد: فقيرى آمد خوراك خود را به او دادم . پرسيد: اينك چه ميل دارى ؟ گفت : اگر ممكن باشد قدرى آلو و نبات و شيرينى . دو كيسه سبز يكى آلو و ديگرى نبات به او دادند، هر كدام تقريبا پانصد گرم . كيسه ها را گرفت و آنها بيرون شدند(417).

11- مسلمان شدن به بركت نام فاطمه

يكى از ذاكرين نقل كرده : در محضر آية الله العظمى سيد محمد هادى ميلانى (معاصر حقير) بودم . يك مرد و زن آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمده ايم به شرف اسلام نايل شويم ،
آية الله ميلانى فرمودند: علت چه چيز است ؟
آن مرد عرض كرد: پهلوى دخترم كه در محضر شما نشسته در حادثه اى شكست و استخوانهايش خورد شد، چنان كه پزشكان از معالجه او عاجز شدند و گفتند: بايد عمل شود، ولى عمل ، خطرناك است . دخترم راضى نشد و گفت : اگر در بستر بميرم بهتر از آن است كه در زير عمل از دنيا روم . به هر حال او را به خانه آورديم . ما يك خدمتكار ايرانى داريم كه او را ((بى بى )) صدا مى زنيم ، دخترم به او گفت : من تمام اندوخته مالى خود را راضى هستم بدهم كه صحت به من برگردد، اما فكر مى كنم بايد ناكام و با دل پر غصه بميرم . بى بى گفت : من يك طبيب را سراغ دارم كه مى تواند تو را شفا دهد. گفت : حاضرم تمام پول و موجوديم را به او بدهم . بى بى گفت : تمام آنها براى خودت باشد، بدان من علويه ام و جده من زهرا(سلام الله عليها) است كه پهلوى او را به ظلم شكستند، تو با دل شكسته و اشك جارى بگو: يا فاطمه زهرا، مرا شفا ده .
دخترم با دل شكسته شروع كرد به صدا زدن و از آن بانوى معظمه يارى خواستن . بى بى هم در گوشه خانه با گريه مى گفت :
((يا فاطمه زهرا، اين بيمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم . مادر جان ! كمك كن و آبروى مرا نگه دار.))
آن مرد اضافه كرد: من هم از ديدن اين واقعه در گوشه حياط منقلب شدم و گفتم : اى فاطمه پهلو شكسته !
ديدم دخترم قدرى ساكت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت : پدر! بيا كه دردم ساكت شده . جلو رفتم و ديدم او كاملا شفا يافته . گفت : الان در بحر بودم ، بانوى مجلله اى نزدم آمد و دست به پهلويم كشيد. گفتم : شما كيستيد؟ فرمود: من همانم كه او را مى خوانى .
دخترم برخاست و راحت شد و دانستم كه اسلام حق است . حالا به ايران آمده ايم و به خدمت شما رسيده ايم تا مسلمان شويم .
مرحوم ميلانى (ره ) و حاضرين از اين معجزه مسرور شدند و شهادتين و ساير امور اسلامى را به او آموختند و آنان با نورانيت اسلام رفتند(418).

12 - كرامتى از فاطمه زهرا

در عباس آباد هند جمعى از شيعيان در ايام عاشوراى حسينى جمع شدند كه شبيه حضرت عباس (عليه السلام) بسازند. شخصى كه رشيد و تنومند باشد نيافتند، تا آن كه جوانى را پيدا كردند كه پدرش از دشمنان اهل بيت (عليه السلام) بود.
او را شبيه كردند و مراسم تعذيه را بر پا نمودند. چون شب شد به خانه آمد. پدرش از او پرسيد: كجا بودى ؟ چون از كار پسرش آگاه گرديد، بسيار عصبانى شد و گفت : مگر عباس را دوست مى دارى ؟
جوان گفت : آرى ، جانم به فداى او باد.
پدر گفت : اگر چنين است بيا تا دستهاى تو را به ياد دست بريده عباس ‍ قطع نمايم .
آن جوان دست خود را دراز كرد و پدرش دستش را بريد. مادرش گريان شد و گفت : اى مرد! چرا از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) شرم نكردى ؟
آن مرد گفت : اگر فاطمه را دوست دارى بيا تا زبان تو را هم قطع كنم .
پس زبان زن را هم بريد و در آن شب هر دو را از خانه بيرون كرد و گفت : برويد و شكوه مرا پيش عباس نمائيد. آن دو به عباس آباد آمدند و به مسجد محله رفته ، نزديك منبر تا به سحر ناله كردند.
آن زن گويد: چون صبح نزديك شد، زنانى چند را ديدم كه آثار بزرگى از جبهه ايشان ظاهر بود. يكى از آنها آب دهان بر زخم زبان مى ماليد، فى الحال زبانم التيام يافت ، دامنش را گرفتم و عرض كردم : جوانى دارم كه دستش بريده و بى هوش افتاده و به فريادش برس .
فرمود: آن هم صاحبى دارد.
گفتم : تو كيستى ؟
فرمود: من فاطمه مادر حسين (عليه السلام) هستم . اين بگفت و از نظرم غايب شد.
پس به نزد فرزندم آمدم ، دستش را ديدم كه خوب شده است . پرسيدم : چگونه چنين شده است ؟
پسر گفت : در اثناى بى هوشى جوان نقابدارى ديدم ، به بالينم و فرمود: دست را به جاى خود بگذار، پس نظر كردم هيچ اثر زخمى در آن نديدم .
گفتم : مى خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشكش جارى شد و فرمود: اى جوان ! معذورم دار كه دستم را كنار نهر علقمه جدا كردند.
عرض كردم : شما كيستى ؟
فرمود: منم عباس بن على (عليه السلام) پس از نظرم غايب گرديد(419)!

13 - توسل زكريا به فاطمه زهرا

مولايمان حضرت بقية الله ، ارواحنا فداه ، در پاسخ سعد بن عبدالله در ضمن حديثى طولانى مى فرمايد:
حضرت زكريا از پروردگارش درخواست نمود كه نامهاى ((پنج تن )) را به او بياموزد. جبرئيل (عليه السلام) بر او نازل شده آنها را به او آموخت . هر گاه كه زكريا نام محمد، على ، فاطمه ، و حسن (عليه السلام) را مى برد، اندوهش برطرف مى شد، ولى همين كه نام حسين (عليه السلام) را مى برد، بغض گلويش را مى فشرد و نفسش به شماره مى افتاد و گريه اش مى گرفت .
روزى گفت : خداوندا! چه سرى دارد كه هرگاه نام چهار نفر از اينان را مى برم غم و اندوهم برطرف شده و خاطرم تسكين مى يابد، ولى به هنگام نام بردن از حسين (عليه السلام) اشكم جارى و آه و ناله ام بلند مى شود؟
خداوند متعال داستان حسين (عليه السلام) را به او خبر داده و فرمود:((كهيعص (420))).
((كاف )) اسم كربلاء، ((هاء)) هلاكت و نابودى خاندان پيامبر، ((ياء)) يزيد كه به حسين ظلم و ستم نمود، ((عين )) اشاره به عطش و تشنگى حسين و ((صاد)) صبر او است .
زكريا(عليه السلام) كه اين مطالب را شنيد، سه روز از مسجد خود بيرون نرفت و دستور داد كسى بر او وارد نشود و شروع به گريه و زارى نمود و ذكر مصيبت او اين عبارات بود:
خداوندا! آيا بهترين آفريدگانت به فرزندش مصيبت زده مى شود؟ آيا چنين مصيبتى بر آستانه آنان فرود مى آيد؟ خداوندا! آيا على و فاطمه اين چنين عزادار مى شوند؟
بعد گفت : خداوندا! فرزندى به من بده كه در دوران پيرى ديدگانم به او روشن شده ، وارث و جانشين من باشد! او را براى من به مانند حسين (عليه السلام) نسبت به حضرت محمد(صلى الله عليه و آله و سلم ) قرار ده ! بعد از آن كه او را به من دادى ، مرا گرفتار محبت او گردان و بعد همان گونه كه حبيب محمد(صلى الله عليه و آله و سلم ) به مصيبت او دچار مى شود، مرا نيز دچار مصيبت او بگردان !
خداوند، يحيى (عليه السلام) را به زكريا داد و او را به مصيبت فقدان او دچار كرد.
دوران حمل يحيى ، همچون دوران حمل حسين ، شش ماه بود(421).

14 - كرامت فاطمه به سيد بحر العلوم

سيد بحر العلوم (ره ) مى فرمايد:
در عالم رؤ يا ديدم در مدينه مشرف بودم و مرا جناب پيغمبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) احضار نمود. داخل حجره مقدسه شدم ، ديدم جناب پيغمبر(صلى الله عليه و آله و سلم ) در صدر مجلس قرار گرفته و حسنين (عليه السلام) و حضرت فاطمه (سلام الله عليها) در حاشيه مجلس قرار گرفته اند و جناب على (عليه السلام) سرپا ايستاده است .
به دست بوسى رسول خدا(صلى الله عليه و آله و سلم )
مشرف شدم ، مرا مخاطب به خطاب مرحبا بولدى نموده و كمال محبت و مهربانى را درباره من مبذول داشت . مساءله اى چند سؤ ال نمودم . فرمودند: از امام زمان خود سؤ ال كن ، پس صاحب الاءمر را حاضر نمودند و مسائل خود را سؤ ال نمودم .
پس رو به فاطمه (سلام الله عليها) نموده فرمودند: پسرت را بگير.
پس فاطمه (سلام الله عليها) دست مرا گرفته ، به حجره خود برد و از من رويش را نمى گرفت . و گويا صورت مباركش الحال در نظرم هست . پس ‍ فاطمه (سلام الله عليها) براى من آش آورد كه همه حبوبات در آن بود. تناول نمودم و در نهايت شوق از خواب بيدار شدم .
چنان شرح صدرى براى من اتفاق افتاده بود كه هر چه بعد از آن در كتاب ها مى ديدم به يك مرتبه حفظ مى نمودم و هميشه طالب آن آش ‍ بودم .
روزى از مادرم سؤ ال نمودم كه آش به اين صفت ديده اى ؟
فرمودند: بلى ، در عجم متعارف است كه مى پزند و جميع حبوبات داخل آن مى كنند و آش فاطمه زهرا(سلام الله عليها) مى نامند(422).

15 - عنايت فاطميه

جناب حاجى على اكبر سرورى تهرانى مى گويد:
خاله علويه اى دارم كه عابده و بركتى براى فاميل ماست و در شدايد به او پناهنده مى شويم و از دعاى او، گرفتاريهايمان برطرف مى شود.
وقتى آن مخدره به درد دل مبتلا مى شود و به چند دكتر و بيمارستان مراجعه مى كند و فايده نمى كند، مجلس زنانه توسل به فاطمه زهرا(سلام الله عليها) فراهم كرده و اهل مجلس را هم طعام مى دهد.
همان شب در خواب حضرت زهرا(سلام الله عليها) را مى بيند كه به خانه اش تشريف آوردند به حضرتش عرضه مى دارد: كلبه ما محقر است و اين كه روز گذشته از شما دعوت نكردم ، چون قابل نبودم .
پس كف دست مبارك را محاذى صورتش مى گيرند و مى فرمايند: به كف دستم نگاه كن ! پس تمام اندرون خود را در آن كف مبارك مى بيند، از آن جمله رحم خود را مى بيند كه چرك زيادى در آن است . فرمود درد تو از رحم است و به فلان دكتر مراجعه كن ، خوب مى شوى .
فردا به همان دكترى كه فرموده بود مراجعه مى كند و دردش را مى گويد و به فاصله كمى درد برطرف مى گردد.
ضمنا بايد متوجه بود كه ممكن بود مراجعه به دكتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، ليكن چون خداوند به حكمت بالغه اش براى هر دردى دوايى خلق فرموده كه بايد خاصيتى كه خداوند در آن قرار داده ظاهر شود. پس بايد مريض در هنگام ضرورت ، از مراجعه به طبيب و استعمال دوا خوددارى نكند و بداند كه شفا از خداست ، ليكن به وسيله طبيب و دوا؛ مگر در بعضى موارد كه مصلحت الهى اقتضا كند. بالجمله شايد در مورد علويه مذكور چنين مصلحتى نبوده و لذا او را به سنت جارى الهى ، كه رجوع به طبيب و دوا است ، حواله فرمودند.
حضرت صادق (عليه السلام) مى فرمايد: ((پيغمبرى از پيغمبران گذشته مريض شد، پس گفت : دوا استعمال نمى كنم تا خدايى كه مرا مريض كرد، شفايم دهد. پس خداوند به او وحى فرمود: تو را شفا نمى دهم تا دوا استعمال نكنى ؛ زيرا شفا از من است )) (هر چند به وسيله دوا باشد(423)).

16 - باز شدن در با نام فاطمه

سيد جليل جناب آقا سيد على نقى كشميرى فرزند صاحب كرامات باهره حاج سيد مرتضى كشميرى فرمود: شنيدم از فاضل محترم جناب آقاى سيد عباس لارى كه فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف براى تحصيل علوم دينيه روزى از ماه مبارك رمضان طرف عصر، خوراكى براى افطار خود تدارك كرده ، در حجره گذاردم و بيرون آمده ، در را قفل كردم و پس از اداى نماز مغرب و عشاء و گذشتن مقدارى از شب برگشتم مدرسه براى افطار كردن . چون به در حجره رسيدم ، دست در جيب نموده كليد را نيافتم ، اطراف داخل مدرسه را فحص كردم و از بعض طلاب كه مدرسه بودند پرسش نمودم ، كليد را نيافتم به واسطه فشار گرسنگى و نيافتن راه چاره ، سخت پريشان شدم ، از مدرسه بيرون آمده متحيرانه در مسير خود تا به حرم مطهر مى رفتم و به زمين نگاه مى كردم ، ناگاه مرحوم حاج سيد مرتضى كشميرى ، اعلى الله مقامه ، را ديدم ؛ سبب حيرتم را پرسيد. مطلب را عرض كردم . پس با من به مدرسه آمدند نزد حجره ام فرمود: مى گويند نام مادر موسى را اگر كسى بداند و بر قفل بسته بخواند، باز مى شود. آيا جده ما، حضرت فاطمه (سلام الله عليها) كمتر از اوست ؟ پس دست به قفل نهاد و ندا كرد: ((يا فاطمه .)) قفل باز شد(424).

17 - معجزه اهل بيت در قم

سيد جليل و فاضل نبيل ، جناب آقاى سيد حسن برقعى واعظ، ساكن قم ، چنين مرقوم داشته اند:
آقاى قاسم عبدالحسينى ، پليس موزه آستانه مقدسه فاطمه معصومه (سلام الله عليها) و در حال حاضر، يعنى سنه 1348، به خدمت مشغول است و منزل شخصى او در خيابان تهران ، كوچه آقا بقال براى اين جانب حكايت كرد كه در زمانى كه متفقين محمولات خود را از راه جنوب به شوروى مى بردند و در ايران بودند من در راه آهن خدمت مى كردم . در اثر تصادف با كاميون سنگ كشى يك پاى من زير چرخ كاميون رفت و مرا به بيمارستان فاطمى شهرستان قم بردند و زير نظر دكتر مدرسى ، كه اكنون زنده است ، و دكتر سيفى معالجه مى نمودم ، پايم ورم كرده بود، به اندازه يك متكا بزرگ شده بود و مدت پنجاه شبانه روز از شدت درد ناله و فرياد مى كردم . امكان نداشت كسى دست به پايم بگذارد؛ زيرا آن چنان درد مى گرفت كه بى اختيار مى شدم و تمام اطاق و سالن را صداى فريادم فرا مى گرفت و در خلال اين مدت به حضرت زهرا و حضرت زينب و حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - متوسل بودم و مادرم بسيارى از اوقات به حرم حضرت معصومه مى رفت و توسل پيدا مى كرد و يك بچه كه در حدود سيزده الى چهارده سال داشت و پدرش كارگرى بود در تهران ، در اثر اصابت گلوله اى ، مثل من روى تخت خواب پهلوى من ، در طرف راست بسترى بود و فاصله او با من در حدود يك متر بود و در اثر جراحات و فرو رفتن گلوله ، زخم تبديل به خوره و جذام شده بود و دكترها از او ماءيوس بودند و چند روزى در حال احتضار بود و گاهى صداى خيلى ضعيفى از او شنيده مى شد و هر وقت پرستارها مى آمدند مى پرسيدند: تمام نكرده است ؟ و هر لحظه انتظار مرگ او را داشتند.
شب پنجاهم بود. مقدارى مواد سمى براى خود كشى تهيه كردم و زير متكاى خود گذاشتم و تصميم گرفتم كه اگر امشب بهبود نيافتم خود كشى كنم ؛ چون طاقتم تمام شده بود. مادرم براى ديدن من آمد. به او گفتم : اگر امشب شفاى مرا از حضرت معصومه (سلام الله عليها) گرفتى ، فبها؛ و الا صبح جنازه مرا روى تختخواب خواهى ديد و اين جمله را جدى گفتم ، تصميمم قطعى بود.
مادرم غروب به طرف حرم رفت . همان شب مختصرى چشمانم را خواب گرفت ، در عالم رؤ يا ديدم سه زن مجلله از درب باغ (نه درب سالن ) وارد اطاق من كه همان بچه هم پهلوى من روى تخت خوابيده بود آمدند، يكى از زنها پيدا بود شخصيت او بيشتر است و چنين فهميدم اولى حضرت زهرا و دومى حضرت زينب و سومى حضرت معصومه - سلام الله عليهم اجمعين - هستند، حضرت زهرا جلو، حضرت زينب پشت سر و حضرت معصومه رديف سوم مى آمدند مستقيم به طرف تخت همان بچه آمدند و هر سه پهلوى هم جلو تخت ايستادند، حضرت زهرا(سلام الله عليها) به آن بچه فرمودند: بلند شو: گفت : نمى توانم . فرمودند: بلند شو. گفت : نمى توانم . فرمودند: تو خوب شدى ، در عالم خواب ديدم بچه بلند شد و نشست . من انتظار داشتم كه به من هم توجهى بفرمايند، ولى برخلاف انتظار حتى به سوى تخت من توجهى نفرمودند، در اين اثناء از خواب پريدم و با خود فكر كردم ، معلوم مى شود آن بانوان مجلله به من عنايتى نداشتند.
دست كردم زير متكا، سمى را كه تهيه كرده بودم بردارم و بخورم . با خود فكر كردم ممكن است چون در اطاق ما قدم نهاده اند، از بركت قدوم آنها من هم شفا يافته ام . دستم را روى پايم نهادم ، ديدم درد نمى كند، آهسته پايم را حركت دادم ، ديدم حركت مى كند. فهميدم من هم مورد توجه قرار گرفته ام ، صبح كه شد، پرستارها آمدند و گفتند: بچه در چه حال است ؟ به اين خيال كه مرده است . گفتم : بچه خوب شد. گفتند: چه مى گويى ؟! گفتم : حتما خوب شده ، بچه خواب بود. گفتم : بيدارش نكنيد تا اين كه بيدار شد. دكترها آمدند هيچ اثرى از زخم در پايش نبود، گويا ابدا زخمى نداشته اما هنوز از جريان كار من خبر ندارند. پرستار آمد باند و پنبه را طبق معمول از روى پاى من بردارد و تجديد پانسمان كند، چون ورم پايم تمام شده بود، فاصله اى بين پنبه ها و پايم بود. گويا اصلا زخمى و جراحتى نداشته .
مادرم از حرم آمد، چشمانش از زيادى گريه ورم كرده بود، پرسيد: حالت چطور است ؟ نخواستم به او بگويم شفا يافتم ؛ زيرا از فرح زياد ممكن بود سكته كند. گفتم : بهتر هستم . برو عصايى بياور برويم منزل . با عصا (مصنوعى ) به طرف منزل رفتم و بعدا جريان را نقل كردم .
و اما در بيمارستان ، پس از شفا يافتن من و بچه ، غوغايى از جمعيت و پرستارها و دكترها بود. زبان از شرح آن عاجز است ، صداى گريه و صلوات ، تمام فضاى اطاق و سالن را پر كرده بود(425).

18 - توسل به فاطمه و شفاى بيمار

جناب آقاى شيخ عبدالنبى انصارى داراب ، از فضلاى حوزه علميه قم ، قضاياى عجيبى دارند كه براى نمونه يكى از آنها نقل مى شود:
مدت يك سال بود كه دچار كسالت شديد سردرد و سرگيجه شده بودم و در شيراز سه مرتبه و در قم پنج مرتبه و در تهران سه مرتبه به دكترهاى متعددى مراجعه و داروها و آمپولهاى فراوانى مصرف نموده بودم ، ولى تمام اينها فقط گاهى مسكن بود و دوباره كسالت عود مى كرد. تا اين كه يكى از شبها، در عين ناراحتى به سختى به منزل آية الله بهجت كه يكى از علماى برجسته و از اتقياى زمان است ، براى نماز جماعت . در بين نماز جماعت حالم خيلى بد بود، طورى كه يكى از رفقا فهميد و پرسيد: فلانى مثل اين كه خيلى ناراحت هستى ؟
گفتم : مدت يك سال است كه اين چنين هستم و هر چه هم به دكتر مراجعه نموده ام و دارو مصرف نموده ام ، هيچ تاءثيرى نداشته .
آن آقا، كه خودش از فضلا و متقين بود، فرمود: ما دكترهاى بسيار خوبى داريم ، به آنها مراجعه كنيد.
فورا فهميدم و ايشان اضافه فرمود: متوسل به حضرت زهرا(سلام الله عليها) شويد كه حتما شفا پيدا مى كنيد.
حرف ايشان خيلى اثر كرد و تصميم گرفتم متوسل شوم . آمدم در خيابان با همان ناراحتى به يكى ديگر از فضلا برخوردم كه او هم حقير را تحريص بر توسل نمود. پس به حرم حضرت معصومه (سلام الله عليها) رفتم و سپس به منزل و در گوشه اى تنها شروع به تضرع و توسل و گريه نمودم و حضرت زهرا(سلام الله عليها) را واسطه قرار دادم و بعد خوابيدم . شب از نيمه گذشته بود، در عالم خواب ديدم كه مجلسى برقرار شد و چند نفر از سادات در آن شركت داشتند و يكى از آنها بلند شد و براى بنده دعايى كرد.
صبح از خواب بيدار شدم سرم را تكان دادم ديدم هيچ آثارى از سردرد و سر گيجه ندارم ، ذوق كردم و فورا رفتم با حالت نشاط و خوشحالى ، كه مدتى بود محروم بودم ، رفقا را ديدم و عده اى را دعوت كردم و مجلس ‍ روضه اى را در منزل برقرار نمودم و ان شاء الله تا پايان عمر اين روضه ماهانه خانگى را خواهم داشت و اكنون كه حدود هشت ماه است از اين جريان مى گذرد، الحمدلله حالم بسيار خوب و توفيقاتم چندين برابر شده و با كمال اميدوارى اشتغال به درس و تبليغ داشته ام و دارم (426).

19 - نماز و توسل به فاطمه در جبهه

يكى از رفقاى بسيجى در جبهه برايم تعريف مى كرد:
در يك عمليات مهم شبانه عليه دشمن متجاوز بعثى ، هنگام پيشروى به ميدانى از مين برخورديم . اين برخورد براى ما بسيار غير منتظره و سنگين بود. چون از طرفى شناسايى نشده بود و شايد هم دشمن آنها را تازه كار گذاشته بود، و از طرف ديگر اگر به موقع به سر قرار نمى رسيديم ، گروهى ديگر از بچه ها به وسيله دشمن قيچى مى شدند.
شرايطى بسيار سخت و جانكاه بود. زمان نيز به كندى مى گذشت . من فشار سنگينى آن لحظات را هنوز هم بر سينه ام حس مى كنم . بالاءخره بنا شد كه بچه ها داوطلبانه روى مين ها بروند.
فرمانده ما، كه هر چه از خوبى ها و دلاورى ها و كاردانى او و ايمان و عشقش به فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بگويم ، كم گفته ام ، گفت : بچه ها! چند دقيقه اى صبر كنيد، شايد راه ديگرى هم باشد. همه با ناباورى به او خيره شدند؛ چه راهى ؟!
او اين را گفت و سپس از بچه ها فاصله گرفته و كمى آن طرف تر به نماز ايستاد و دو ركعت نماز خواند؛ آن هم چه نمازى ! يك پارچه شور و عشق .
رفقاى او همه مى دانستند او نماز توسل به فاطمه زهرا(سلام الله عليها) را مى خواند. عجب حالى داشت ، مثل شمع مى سوخت . پس از سلام نماز بر مهر گذاشته و ذكر ((يا فاطمة اغيثنى )) مى گفت و با حالتى پرسوز، فاطمه (سلام الله عليها) را به كمك مى طلبيد. استغاثه ((فاطمه ، فاطمه )) او تمامى بيابان را پر كرده بود. گويا تمامى هستى هم با او هم نوا بود.
شبى فراموش نشدنى بود. هر كدام از بچه ها را كه مى ديدى ، در گوشه اى اشك مى ريختند و دعا مى كردند. كم كم بچه ها متوجه فرمانده شدند و سعى داشتند به او نزديك تر شوند. طولى نكشيد كه همه دور او حلقه زدند. ديگر در آن موقع شب و در سكوت و بهت بيابان ، همراه اشك ماه ، تنها ناله يك نفر به گوش مى رسيد؛ ناله فرمانده ، كه فاطمه (سلام الله عليها) را مدام به كمك مى طلبيد.
كاش بودى و مى ديدى كه چگونه مثل ابر مى باريد و چون شمع مى سوخت . همه به استغاثه هاى او گوش مى دادند و اشك مى ريختند. من جلوتر از همه بودم ديدم گونه اش را بر روى خاك گذاشته و آن قدر اشك ريخته كه تمامى صورتش غرق گل شده . آن چنان غرق در مناجات و توسل بود، كه حضور هيچ كس را حس نمى كرد. گوئى اصلا در اين دنيا نيست . كمى آرام تر شد. آهسته چيزهايى زمزمه مى كرد. ناگهان براى لحظاتى ساكت شد. من نگران شدم كه شايد از حال رفته ، اما هيبتى داشت كه نتوانستم قدرم جلو بگذارم . همه محو نگاه او بوديم . به دلمان افتاده بود كه خبرى مى شود. قبلا هم از توسلات او به فاطمه زهرا(سلام الله عليها)
و حاجت گرفتنش زياد شنيده بوديم . همين طور هم شد. ناگهان سر از سجده برداشت و فرياد زد:
((بچه ها! بياييد، بى بى راه را نشان داد! بى بى راه را نشان داد!!))
بغض هايى كه براى چند دقيقه اى در سينه ها متراكم شده بود، يك دفعه تركيد. همه زدند زير گريه . نمى توانم حالت خود و بچه ها را در آن لحظه بيان كنم . آن قدر مى دانم كه بى درنگ همه به دنبالش حركت كرديم . من پشت سر او بودم . به خدا قسم ، او آنقدر محكم و با صلابت مى دويد كه گوئى روز روشن است و جاده هموار. طولى نكشيد كه از ميان مين ها گذشتيم ، بدون اينكه حتى يك نفر از ما خراشى بردارد.
بعدها هر بار كه از او مى پرسيدم : آن شب چه شد و چه ديدى ؟ از جواب طفره مى رفت ، اما مى گفت :((بچه ها! فاطمه ، فاطمه ))؛ و ديگر اشك مجالش نمى داد(427).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر