جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۲

بررسی تفصیلی اصول تعالیم اشو


    اشو پس از نقد علم و تکنولوژی می‌گوید:انسان متمدن همیشه در حال دیوانگی‌ست.زمین اکنون یک دیوانه خانة بزرگ و این خاصیت تمدن و تکنولوژی‌ ست .انسان به دلیل اینکه نمی‌تواند ذهن خود را ببندد،به سوی صنعت و علم روی می‌آورد.

    اشـو

    تا قلب آدمی می‌تپد، عشقی می‌جوید که زندگی بی‌عشق، بی معنا؛ بلکه برابر با مرگ است. برخی از عرفا عشق را راه رسیدن به خدا دانسته و معرفت و عبادت عاشقانه را برترین معرفت و عبادت بر شمرده‌اند. همچنین از عشق زمینی سخن به میان آورده و آن را مجاز و پلی به سوی حقیقت معرفی می‌کنند؛ تا آنجا که برخی معلمان حق، اولین پرسش برای پذیرش طالبان سیر و سلوک را به عشق اختصاص داده و از پذیرش کسانی که تجربة عشق ندارند، سر باز می‌زنند. دلی که نسوخته باشد، دل نیست و دلی که عاشق نشده باشد، سوخته نیست.

    دنیای امروز که در بحران معنویت دست و پا می‌زند، تا راه راست فاصلة بسیاری دارد و در این دوری، چه بیراه‌هایی که راه پنداشته می‌شود و چه سرگشته‌هایی که راهنما نامیده می‌شوند. انسانی که خود را گم کرده و از خویشتن دور افتاده است، تا زمانی که به خویشتن حقیقی برسد، خود فریبی‌هایی را تجربه خواهد کرد. معنویت‌های جدید که در مهد تمدن غرب می‌روید و ترویج می‌شود، حتی اگر برآمده از عرفان‌های شرقی و حتی ادیان ابراهیمی باشد، به سادگی قابل اعتماد نیست؛ از این رو، برای انتخاب آن‌ها باید هوشمندانه به تأمل نشست و آگاهانه برگزید.

    هدف اصلی این نوشتار، بررسی و نقد اندیشه‌های مروج مشهور معنوی، <راجینش بگوان> معروف به <اشو> است که عشق را محور اصلی تعالیم خود قرار داده و در میان عده‌ای از مردم جهان مقبولیتی یافته است.

    اصول تعالیم اشو

    اصل اول؛ عشق

    یکی از مهم‌ترین اصولی که اشو بر آن تأکید دارد، اصل عشق و عشق‌ورزی‌ست. در واقع، عشق عصارة پیام اشو است. او ضمن آنکه در بخش‌های مختلف گفتارش به عشق اشاره می‌کند، کتاب‌های مستقلی نیز در زمینة عشق دارد؛ از جمله کتاب <یک فنجان چای> که مجموعة اشعار عاشقانه اوست. <عشق فی نفسه زیباست و هدفی ندارد، اما تأثیری شگرف دارد، لذت بخش است و سرمستی خاص خود را دارد. عشق قابل توجیه نیست. اگر از تو بپرسند که چرا عاشق شده‌ای؟ تنها می‌توانی بگویی نمی‌دانم. عشق، رقص زندگی‌ست>.

    اشو برای عشق‌ورزی چهار گام بر می‌شمرد:

    گام اول، حضور در لحظه است. در این مرحله، عشق تنها در حال معنا پیدا می‌کند. عشق ورزیدن در گذشته ممکن نیست. زندگی در گذشته با آینده، نفی عشق است. اگر به گذشته یا آینده زیاد بیندیشیم، تنها انرژی خود را از کف داده‌ایم. بنابراین گذشته و آینده برای فکر کردن و حال، برای عشق ورزیدن است.

    گام دوم، تبدیل کردن سموم وجود خود به شهد است. نفرت، حسادت، خشم و احساس مالکیت، سم‌های نفس هستند که نفس را آلوده می‌کنند. راهکار رهایی از آلودگی‌ها، این است که انسان کاری انجام ندهد و فقط صبر کند. انسان به هنگام نفرت یا خشمگین شدن فقط باید نظاره‌گر آن‌ها باشد، نه اینکه آن‌ها را سرکوب کند. تمام حالات انسان می‌آید و می‌رود و او فقط باید نظاره‌گر آمد و رفت آن‌ها باشد.

    گام سوم، تقسیم کردن و بخشیدن است. انسان عاشق باید چیزهای منفی را برای خودش نگه دارد و خوشی‌ها و زیبایی‌ها را با دیگران تقسیم کند، اما اکثر مردم عکس این اصل عمل می‌کنند. آن‌ها هنگام شادی خسیس و هنگام غم دست و دل باز هستند.

    گام چهارم، هیچ بودن است. به مجرد اینکه انسان فکر کند کسی‌ست، از حالت عاشق بودن خارج می‌شود. عشق، در نیستی خانه دارد. هم‌زیستی عشق و خودیت، عشق و غرور، عشق و الوهیت امکان ندارد. بنابراین باید هیچ شد و تنها در هیچ بودن است که انسان به کل می‌رسد. اشو می‌گوید: <عشق باید زمینی باشد>؛ مانند درختی که به دنبال خاک است. همان‌گونه که درخت، محتاج ریشه در خاک است؛ عشق نیز نیازمند ریشه در جسم است. عشق، به پشتیبانی جسم نیازمند است. عشق، در تضاد با هوس‌ها نیست؛ بلکه از آنجا شروع می‌شود. انسان آگاه، انسانی‌ست که از جسم شروع کند و پلی بزند. او می‌گوید: <رسیدن به عشق تنها از طریق قطب مخالف، امکان‌پذیر است>؛ اگر مردی به سوی زن جذب شود یا زن به سوی مرد جذب شود، این آغاز عشق است. مرد تنها از طریق زن به هستی متصل می‌شود و زن از طریق مرد در هستی ریشه می‌دواند. پیام صادق عشق این است که در تنهایی می‌میری. باید کنار هم و با یکدیگر متحد باشید. از دیدگاه اشو، عشق متعلق ندارد؛ بلکه خود عشق، خداست.

    اصل دوم؛ نفس، سَم است

    او به صراحت می‌گوید: <نفس برای انسان و برای رشد همانند سَم است>. نفس بر طبق عادت، چیزهای ساده را پیچیده و سخت می‌کند و آن‌ها را به عنوان چالش مطرح می‌سازد. در این صورت انسان سر در گم می‌شود، اما زندگی برای زندگی کردن است، نه برای اینکه مسئله‌ای را حل کنیم. زندگی، یک مسئلة ریاضی نیست. زندگی، یک شعر است؛ جشن است که باید در آن شرکت کرد.

    زندگی، بسیار ساده است. <عشق در باغ‌ها نمی‌روید، عشق در بازار فروخته نمی‌شود، هر آن که آن را می‌طلبد، شاه یا گدا، سرش را می‌دهد تا بستاندش>. اشو در تفسیر معنای <سر>، آن را به <نفس> تطبیق می‌کند. برای عشق باید عشق داد. آن‌گاه که نفس ناپدید شد، سرناپدید می‌شود و در این هنگام عشق ظاهر می‌گردد.

    نقد

    در بررسی نفس، در عبارات اشو باید به این نکته دقت کرد که نفس دارای دو بعد است؛ بعد اول آن نفس اماره است که وظیفة آن ایجاد حالات نفسانی و گرایش به لذائذ دنیوی و شهوترانی می‌باشد، اما بعد دیگر نفس وظیفة هدایت انسان به سمت خوبی‌ها را دارد که در اصطلاح به آن نفس لوامه می‌گویند. بنابراین نفس تک بعدی نیست و هر بعدی که قوی‌تر عمل کند، انسان را به جهت خیر یا شر رهنمون می‌سازد؛ پس با تقویت نفس لوامه و عمل به دستورات آن، انسان می‌تواند به کمال ارزش‌ها برسد. اما اگر فقط نفس امارة انسان فرمانروایی کند، در حقیقت انسان در مسائل دنیوی غرق خواهد شد. البته زندگی برای زندگی کردن است، اما زندگی کردن در این دنیا برای رسیدن به زندگی‌های اخروی است، نه فقط لذائذ مادی و دنیوی.

    اصل سوم؛ نفی ذهن

    یکی از اصولی که اشو بر آن تأکید دارد، نفی ذهن است. ذهن طبق عادت همیشگی خود، همه چیز را به دو قسمت تقسیم می‌کند و دو نگاه مختلف به آن دارد. ذهن، هرگز توانایی دیدن کل را ندارد. ذهن همیشه به قسمتی که می‌بیند، می‌چسبد و قسمت دیگر را از ترس پس می‌زند. از این رو، زندگی همیشه مملو از ترس و دلهره است. ایمان، فقط وسیله‌ای‌ست که فاصلة میان استاد و شاگرد را برطرف می‌کند. باید کاملاً سرسپردة استاد شد و بدون لحظه‌ای درنگ، درگیر هیچ‌گونه جر و بحثی نشد. جر و بحث‌ها مربوط به ذهن است. هرگز نباید با ذهن مشورت کرد. باید در زندگی ذهن را به مرخصی فرستاد.

    نمی‌توان به ذهن اعتماد کرد. ذهن چیزی جز انباری از رویدادهای گذشته نیست؛ بنابراین پای انسان را می‌بندد و او را فریب می‌دهد. کسی که به نصایح ذهن گوش دهد، درهای حقیقت همیشه به روی او بسته است. ذهن هرگز برای انسان آرامش و صلح نمی‌آورد. ذهن نامصمم و بلاتکلیف و همیشه در تضاد و دوگانگی‌ست. انسان مجموعة سه عامل است؛ بدن که حیات مادی‌ست، آگاهی که همان روح است و واقعیتی که میان این دو وجود دارد و آن، ذهن است. ذهن، بزرگ‌ترین جنایتکار است؛ زیرا پای انسان را به بدن بند می‌کند.

    با توجه به جایگاه منفی ذهن در مکتب اشو، وی دربارة فلسفه معتقد است که فلسفه، ذهن را راضی می‌کند. فیلسوفان همواره در حال فکر کردن هستند. آن‌ها بدون اینکه مطلقاً کاری انجام دهند، عمرشان را با فکر کردن هدر می‌دهند. در حقیقت ذهن، یک فیلسوف بزرگ است؛ به همین دلیل است که فیلسوفان پس از هزاران سال کار مهمی انجام نداده‌اند.فیلسوفان همیشه سرگردان باقی می‌مانند. فلسفه، ور رفتن به ذهن است. فکر کردن تنها یک کار تجملی و نظریه بافی‌ست. اگرچه فلسفه ربطی به واقعیت ندارد، اما امروز فلسفه در حال مرگ است.

    اشو همچنین به نقد علم و تکنولوژی می‌پردازد. او می‌گوید: <انسان متمدن همیشه در حال دیوانگی‌ست. زمین اکنون یک دیوانه خانة بزرگ و این خاصیت تمدن و تکنولوژی‌ست>. انسان به دلیل اینکه نمی‌تواند ذهن خود را ببندد، به سوی صنعت و علم روی می‌آورد. علم، چیزی جز تهدید و ترس نیست.وی حتی براساس نقد ذهن، به نقد استدلال برای خدا هم می‌پردازد. او معتقد است: <انسان تنها با قلب به خدا می‌رسد. ذهن و استدلال همیشه نیمة چیزها را نشان می‌دهند و خدا کل است. تنها از طریق دل می‌توان خدا را مشاهده کرد. انسان باید خنثا باشد، نه اینکه خود را با باورها تقسیم کند.

    باورها، عقاید و استدلال‌ها، انسان را تقسیم می‌کنند و از وحدت دور می‌سازند. کسی که می‌داند و می‌بیند، هرگز با استدلال اظهار نمی‌کند>.او در مورد عقل نیز می‌گوید: <عقل را فراموش کن و بگذار عشق مرکز تو، آماج تو باشد. هر ناکامی، می‌تواند به کامیابی مبدل شود و هر احتمال شکستی برای عقل، می‌تواند به توفیقی برای دل بدل گردد>.

    نقد

    اشکال اصلی در این عبارت اشو، محدود کردن توانایی‌های ذهن است. ذهن نه تنها توان درک جزئیات را دارد؛ بلکه به اذعان تمام عقلای عالم به خصوص کسانی که در مسائل زیر بنایی علوم فکر می‌کنند، ذهن توانایی درک کلیات را دارد. بنابراین با توجه به این قدرت ذهن، علوم مختلف پدید آمده است؛ تفاسیر مختلف از عالم و ارتباطات میان موجودات ارائه می‌گردد؛ ذهن با درک کلیات و اصول کلی، احکامی را برای اجزای آن صادر می‌کند و آن مبنای عمل قرار می‌گیرد. با توجه به قدرت ذهن در کل نگری، مسائل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی و... تحلیل شده و راه‌کارهای مناسب برای زندگی بشر ارائه می‌گردد. بنابراین زندگی همیشه همراه با سختی‌ها و شادی‌ها است، نه فقط ترس و دلهره.

    اصل چهارم؛‌ درون

    یکی از راه‌های بی‌‌خود شدن و به عمق درون رسیدن، رقص و پایکوبی تا حد افراط است. اشو می‌گوید: <اگر مردم بتوانند کمی بیشتر به رقص بپردازند، کمی بیشتر آواز بخوانند، انرژی آن‌ها بیش از پیش به جریان افتاده و مشکلاتشان به تدریج ناپدید خواهد شد. به همین دلیل، من تا این اندازه بر شاد زیستن اصرار دارم؛ شادمانی تا حد از خود بی خود شدن.

    بگذار تمام انرژی به شور و شیدایی مبدل گردد و ناگهان خواهی دید که دیگر سر نداری. انرژی گیر کرده و در سرت سراسر به جنبش در آمده است. الگوها، تصاویر و حرکتی زیبا می‌آفریند و در این حال، لحظه‌ای فرا می‌رسد که بدنت دیگر جسم سفت و سختی نیست؛ انعطاف پذیر و جاری می‌شود. به هنگام شعف و شادی، لحظه‌ای فرا می‌رسد که مرز تو دیگر آن قدرها واضح نیست؛ تو ذوب می‌شوی، با کائنات در هم می‌آمیزی و مرزها در یکدیگر ادغام می‌شوند>.

    نقد

    اساساً شادی و شاد زیستن جزء نیازهای فردی و زندگی اجتماعی بشر است، ولی رسیدن به کائنات و ذوب شدن در آن‌ها و درآمیختن مرزها بر پایه شادی بیش از حد، آن هم در قالب رقص و پایکوبی، امری ناشدنی و بلکه موهوم و تخیلی‌ست. طرح رقص و پایکوبی نه تنها باعث آزاد شدن انرژی‌ها نمی‌شود؛ بلکه به صورت قرص‌های مُسَکّن عمل می‌کند که لحظاتی انسان را به خوشی‌های زودگذر مشغول می‌کند و بر مشکلات او پوششی مجازی می‌گستراند؛ راه رسیدن به کائنات و آزاد شدن انرژی‌های واقعی، رجوع به فطرت پاک و خداجوی انسانی‌ست که نمود آن در قالب آیین‌ها و مراسم مذهبی می‌باشد.

اصل پنجم؛ مراقبه

از نظر اشو، مراقبه روشي براي پاكسازي درون، خالي شدن از ذهن و رها كردن نفس است. مراقبه؛ يعني تهي شدن ذهن از تمام محتويات، افكار، تصورات، خاطرات، اميال و آرزوها. مهم‌ترين لحظة زندگي، زماني‌ست كه انسان چيزي براي بيرون ريختن نداشته باشد. اين همان خلأ مطلق يا سكوت دروني‌ست. در اين خلأ است كه انسان به آگاهي حقيقي دست مي‌يابد. مراقبه، هديه‌اي الهي‌ست. هر از گاهي فردي از سوي آسمان حمايت مي‌شود و اين از طريق مراقبه است و هر كسي كه به آن مي‌پردازد، آسماني‌ست. مراقبه با كنترل فكر آغاز مي‌شود. سپس با كنترل احساسات نسبت به مرحلة قبل حساس‌تر و از ژرفاي بيشتري برخوردار مي‌شود. پس از اين دو مرحله، متوجه مي‌شويم كه كنترل كننده‌اي هم در كار نيست؛ زيرا ديگر چيزي براي كنترل باقي نمانده است. اين سكوت و آرامش غايي‌ست. او مي‌گويد: <تمام هنر مراقبه، ايجاد آرامش و سكوت و سروري جاودانه در وجود تو است كه معجزه‌وار درونت را سرشار مي‌سازد. مراقبه، خود موانع را حذف مي‌كند و به راهش ادامه مي‌دهد. آن‌گاه زماني فرا مي‌رسد كه در مي‌يابي هيچ‌گونه وابستگي به بيرون نداري و آزادي و استقلالي عظيم نصيب تو شده و تو را از همه كس بي‌نياز ساخته است. در تنهايي‌ات، مي‌تواني به اوج سرور و شادي دست يابي. تنهايي‌ات، فروزان است و ديگر نشاني از بي‌كسي در آن به چشم نمي‌خورد و سرشار از نشاط، رقص، ترانه، شعر و موسيقي‌ست>.

نقد

مراقبه در نزد علماي اخلاق، اصل مهم و اساسي‌ست كه داراي مراتب خاص و هدف‌هاي مشخص است؛ اما آنچه كه در تعليمات اُشو به عنوان مراقبه بيان شده و اهدافي كه از آن ارائه گرديده است، تنها اشاره به اهداف موهوم است. استفاده از الفاظي مثل خلأ مطلق، سكوت دروني، آرامش غايي، تنهايي محض، سرشار از نشاط رقص و ...، تنها هدايت به سمت پوچي و خداگريزي‌ست كه با فطرتِ خداجويِ انسان‌ها سر ناسازگاري دارد.

اصل ششم؛ هفت بدن، هفت چاكرا
اشو به طور كامل به كالبدهاي هفت‌گانه و هفت چاكرا معتقد است و در كتابش نيز آن را به تفضيل توضيح داده است.
يكي از چيزهايي كه اشو با ديدة نفي به آن مي‌نگرد، شريعت است. او معتقد است، هر مذهبي سه بعد شبيه مفهوم تثليث دارد. بعد اول مذهب، شريعت است. شريعت مي‌تواند زنده يا مرده باشد. آن‌گاه كه بودا و محمد(ص) زنده بودند، شريعت آن‌ها نيز زنده بود. با رحلت ايشان، از شريعت آن‌ها تنها يك نعش ماند. نعش به بدن واقعي شبيه است، اما در آن زندگي جاري نيست؛ بنابراين يك بدن دروغين است. شريعت نوعي عوام گرايي، آداب و رسوم و مذهب رسمي‌ست. چنين مذهبي هيچ تأثيري ندارد؛ بلكه فقط يك خصلت سياسي دارد و اين، چيزي بسيار خطرناك است. شريعت، بعد بيروني دين و يك مذهب مرده است كه هيچ‌گونه طراوتي ندارد.
بعد دوم دين، حقيقت به معناي درستي و راستي‌ست. حقيقت، روح هر مذهبي‌ست و تنها با طريقت (بُعد سوم) مي‌توان به آن رسيد. طريقت، يك راه و روش است كه انسان را به مركز ـ كه حقيقت است ـ مي‌رساند. اشو مي‌گويد: <اين كلمه را به ياد داشته باشيد: در شريعت، شما بيچاره مي‌مانيد؛ زيرا در كنار يك پيكر بي‌جان قرار مي‌گيريد>. آن‌گاه در ادامه فقه را به سخره مي‌گيرد و مي‌گويد: <فقها ديگران را فريب مي‌دهند و ...>.
آنچه از گفته‌هاي اشو به دست مي‌آيد، چيزي جز روح عصيان و سركشي نيست و اين، همان چيزي‌ست كه اشو از آن به شدت حمايت مي‌كند. او مي‌گويد: <تمرّد، وحشت مي‌آفريند و اطاعت، طمع و در اين ميان روح آدمي به اسارت كشيده مي‌شود. اين انسان‌نماها، گاهي خود را در لواي مذهب پنهان مي‌كنند و تمنيّات خود را در اين قالب برآورده مي‌سازند، در حالي كه مذهب حقيقي، نه تنها هيچ گونه ارتباطي با بردگي و اسارت ندارد؛ بلكه سراسر قيام است. در حال حاضر، ما محتاج انسان‌هاي شجاعي هستيم كه بتوانند همة اين سياست‌ها را كه همچون بيماري در آگاهي آدمي ريشه دوانده‌اند، ريشه‌كن سازند. مدت‌هاي مديدي‌ست كه بشريت به بند كشيده شده و اكنون زمان آن فرا رسيده است كه براي هميشه از آن رها شود و اين روند خاتمه يابد>.

نقد

اشو با بيان سخناني متعصبانه، متناقض و خداگريز سعي در نفي شريعت و آيين‌هاي مذهبي دارد و در عين حال، راه رسيدن به حقيقت را طريقت معرفي مي‌كند؛ طريقتي كه يك راه و روش است. او طريقت خود را كه همانند شريعت داراي آداب و رسوم و آيين خاص است، معرفي مي‌كند. سؤالي كه مطرح مي‌شود اين است كه آيا طريقت او دوام خواهد داشت و آيا زنده مي‌ماند يا فقط شريعت بودا و محمد(ص) از بين رفته است؟ در حالي كه به وضوح مي‌بينيم كه شريعتِ محمد(ص) در سرتاسر عالم جاري‌ست و همه روزه تعداد فراواني به آيينِ يكتاپرستي كه توسط شريعت محمدي(ص) ارائه شده، گرايش پيدا مي‌كنند.

تحليل و بررسي

ديدگاه اشو دربارة خدا

براي نقد ديدگاه اشو دربارة خدا نيازي به قضاوت نيست. نيم نگاهي به برخي از جملات فراواني كه او در اين زمينه گفته است، ما را به مطلوبمان خواهد رساند: <خداوند يك شخص نيست؛ بلكه تنها تجربه‌اي‌ست كه تمام هستي را به پديده‌اي زنده مبدل مي‌سازد. تنهايي او مطرح نيست، او با زندگي مي‌تپد؛ با زندگي كه داراي ضربان است. لحظه‌اي كه دريابي كه دل هستي مي‌تپد، خداوند را كشف كرده‌اي>.
او در جاي ديگر مي‌گويد: <اگر از من بپرسيد، من به شما مي‌گويم، خدا را فراموش كنيد. حقيقت را فراموش كنيد. من به شما مي‌گويم، تنها به دنبال عشق باشيد>. همچنين مي‌گويد: <كلمة خدا، فقط يك بهانه است. ابزاري براي ابراز احساسات ما به كل است. در واقع كل هستي، خداست. كل، الهي‌ست و وقتي شما لبريز احساس الوهيت شويد، با كل هستي يكي خواهيد شد. راه حل مشكل شما، رسيدن به آن وحدت است... . هرگاه انسان به نقطه‌اي برسد كه خودش را به طور كامل خارج از ذهن ببيند؛ آن وقت انسان، خدا شده است>. او در جمله ديگري دربارة خدا مي‌گويد: <چهرة اصيل هر كودك، چهرة خداست. البته خداي من، خداي يك مسيحي، خداي يك هندو، خداي يك يهودي نيست. خداي من حتي يك شخص نيست؛ بلكه يك حضور است. كمتر شبيه به گل و بيشتر شبيه به يك رايحه است. تو مي‌تواني آن را احساس كني، ولي نمي‌تواني آن را با دست بگيري، تو مي‌تواني به وسيلة آن غرقه شوي، ولي نمي‌تواني آن را مالك شوي. خداي من چيزي عيني، آنجا نيست؛ خداي من همان ذهنيت است، اينجا>.

نقد

دربارة سخنان اشو، چند نكته قابل توجه است. وي در جايي شناخت خدا را به تجربه شخصي متوقف مي‌كند؛ در جاي ديگر سفارش به فراموش كردن حقيقت و خدا مي‌كند و در جاي ديگر يكي شدن انسان را با خدا توضيح مي‌دهد. در جاي ديگري نيز خدا را فقط در ذهن جاي مي‌دهد. سخنان وي بيشتر به توهم و نفي خدا و حقيقت مي‌انجامد تا اثبات او.

نفي زهد و توجه


<انسان به زعم تمام جستجوهايش در معابد، مساجد، كعبه، غارهاي دور افتاده و كوهستان‌ها، با زهد و ترك دنيا هرگز قادر به يافتن او نخواهد بود. توبة شما فقط نَفْستان را تقويت مي‌كند. زهدتان، تنها شأن و منزلتتان را ارتقا مي‌دهد. خيراتي كه مي‌كنيد، فقط برايتان شهرت و نام مي‌آورد>.

نقد

البته توبة سفارش شده اشو همان توبه گرگ است كه نتيجه‌اش، تقويت نفس سركش است و زهد او، ترك دنيا و گوشه‌نشيني‌ست؛ در حالي‌كه زهد حقيقي و توبه واقعي نتايج ديگري را به دنبال دارد كه در اين باب بايد به منابع اصيل ديني مراجعه كرد.

نفي زيارت
<كبير گفته است، او خداوند را جستجو نكرد و سرگردان و حيران به اين طرف و آن طرف نرفت. او در خانه‌اش مانده و با اين همه، به او دست يافته است. نيازي به جايي رفتن نيست. در حقيقت چيزي تحت عنوان راه، سفر زيارتي و زيارت وجود ندارد>.

نقد

اگر صِرف نشستن در خانه و عدم جستجوي حقيقت خداوند راه رسيدن به خداست، چرا افراد در طول قرن‌ها نه تنها به خدا نرسيده‌اند؛ بلكه بسياري او را انكار هم كرده‌اند. از كجا معلوم خدايي كه او در خانه به دست آورده، همان خداي واقعي است؟ ملاك شناخت خداي واقعي نزد او چيست؟ و ... .

نفي الگو

اشو از يك طرف مي‌گويد: <هيچ راهي وجود ندارد، مگر اينكه خود شما يك بودا شويد> و در جاي ديگري به طور كلي، هر گونه مدل و الگو را نفي مي‌كند: <ممكن است انسان با عقل خودش فكر كند كه يك مدل دارد. حماقتي از اين بالاتر نيست. سعي كنيد شبيه خودتان باشيد. هيچ كس ديگري هم شبيه شما نيست. لزومي ندارد كه شبيه بودا شويد>.

نقد

تناقض گويي و بازي با الفاظ در اكثر سخنان و ديدگاه‌هاي او به وضوح قابل مشاهده است؛ مانند اينكه در جايي بودا را به عنوان الگو معرفي و در جاي ديگر الگو را به طور كلي نفي مي‌كند.

نفي تقدير

<اگر نظري به زندگي‌تان بيندازيد، مي‌بينيد كه همه چيز اتفاقي و تصادفي روي داده است. شانسي، تصادفي رخ مي‌دهد و كل زندگي شخصي براساس آن تغيير مي‌كند> و باز مي‌گويد: <انسان آزاد است. او بدون سرنوشت، پا به دنيا مي‌گذارد. آينده گشوده است و چيزي مقدر نيست>.

نقد

اين نظر وي شانسي و اتفاقي بودن همه چيز را نه تنها عقلاً نمي‌پذيرند؛ بلكه لازمة آن عدم تحرك، نفي زشتي‌ها و خوبي‌ها و از بين رفتن ارزش‌هاي انساني و الهي‌ست. معلوم نيست سخن وي در مورد سرنوشتِ انسان بر چه پايه‌اي استوار است. هيچ عقل سليمي لوازم اين سخنان را نمي‌پذيرد.

جواز بت‌پرستي

اشو مي‌گويد: <بت ساختن از خداوند ممكن نيست؛ زيرا او همه‌جا وجود دارد>. سپس مي‌گويد: <اين موضوع را از زاوية ديگر هم مي‌توان نگاه كرد. خداوند در همه‌جا هست؛ پس چگونه مي‌تواند در آن بت‌ها نباشد. پس او در يك بت سنگي نيز وجود دارد. اگر او در يك قطعه سنگ معمولي وجود دارد، چرا در يك سنگ كنده كاري شده نباشد؟ پس نيازي نيست تا بت ديگري يا پرستشگاه ديگران تخريب شود>.

نقد
اگرچه خداوند در همه جا حاضر و آثار او قابل مشاهده است؛ اما دليل بر پرستش اشياء، حيوانات و سنگ‌ها نمي‌شود؛ زيرا نتيجه پرستش مظاهر او به جاي خود او، انحراف از مسير حق و پرستش امور باطل خواهد بود.

نفي اعتقادات

<يك باور هرگز نمي‌تواند كامل باشد. چگونه ممكن است اعتقادات يا باورهاي يك انسان جاهل كامل باشد؟ آن باورها مانند بنايي‌ست كه روي شن ساخته شده و هر لحظه در معرض سقوط و واژگون شدن است؛ مثل قصرهاي مقوايي كه با كوچك‌ترين نسيمي مي‌لرزد و فرو مي‌ريزد. براي همين است كه همواره از روبه‌رو شدن با هر چيزي كه به نظر مغاير با باورهايتان است، مي‌هراسيد و با آن رو در رو نمي‌شويد. از كساني كه مي‌ترسيد بنياد تفكرتان را بلرزانند، اجتناب مي‌كنيد. ممكن است آن‌ها در اعتقادات شما رسوخ كنند. چنين اعتقاداتي چه ارزشي مي‌توانند داشته باشند>.

نقد
اعتقاداتي كه اشو آن‌ها را سست مي‌پندارد و هر لحظه در معرض واژگون شدن مي‌داند، همان اعتقادهاي خرافي و جاهلانه‌ ساخت خود بشر است و جنبه وحياني ندارد. چنين اعتقاداتي كه نمونه آن ديدگاه‌هاي اشوست، تا اندازه‌اي سست و خرافي‌ست كه با كوچك‌ترين تأملي مي‌توان به پوچي آن پي برد.

نفي مذهب

او مي‌گويد: <همواره گمان بر اين بوده كه هر چه چيزي كهنه‌تر باشد، بهتر است؛ چون وقتي ادعا مي‌شود چيزي كهنه‌تر است، به نظر مطمئن‌تر جلوه مي‌كند. مغازه‌اي را كه سال‌ها مي‌شناسيد، با اطمينان خاطر از آن خريد مي‌كنيد؛ چون همه مي‌گويند: بايد محصولاتش مرغوب باشد؛ چون نمي‌توانست اين همه سال سر مردم كلاه بگذارد! اين طور است كه فروشگاهي اسم و رسم پيدا مي‌كند و معتبر مي‌شود. آن وقت مي‌تواند به راحتي هر آشغالي را بفروشد. علت ادعاي قديمي بودن مذاهب نيز همين است ... . خداوند به تازگي معتقد است و مذهب به كهنگي>. او حتي مكتب خود را يك <مذهب> و خودش را <مدرّس ديانت نو> معرفي مي‌كند.

از مجموع مطالب گفته شده، چنين به دست مي‌آيد كه اشو چيزهاي زيادي را نفي مي‌كند. در مكتب او، علم و فن آوري، قانون، فلسفه، شريعت، فقه، زيارت، اعتقادات، توبه و زهد نفي مي‌شود. همه چيز تصادفي‌ست؛ بنابراين تقدير هم نفي مي‌شود و سرانجام مذهب نيز مي‌شود. تنها چيزي كه اثبات مي‌شود، عشق است؛ آن هم عشق زميني و خاكي كه در نهايت به شهوت مي‌انجامد. همچنين چيز ديگري هم كه اثبات مي‌شود، خود اشوست. او به صورت مكرر و گسترده دربارة خودش و اهميت و جايگاه نامش سخن گفته است. به طور كلي اگر انساني به گونه‌هاي مختلف به <خود> دعوت كرد، اين امر چيزي جز شرك، دوري از خدا و سقوط نيست و اين ملاك مدعيان دروغين است، اما اگر انساني به <خدا> دعوت كرد و هيچ قدرت و مزيتي را به خود نسبت نداد، اين نشان دهندة آن است كه او به خدا نزديك شده است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر