جمعه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۰

ما درندگان و گزندگانِ همیشه ی تاریخیم

مسیح علی نژاد

****
آيت الله علم‌الهدی امام جمعه مشهد فرموده اند: "دختری که روسری‌اش عقب می‌رود از هر درنده و گزنده‌ای خطرناک‌تر است"...
آنقدر شادی نکرده و غمباد گرفته ایم که از زمانی حضرتِ آیت الله به زنان عنایت فرموده اند بی سبب می خندم. یاد روزی می افتم در مجلس ششم وقتی شاهرخی نماینده پلدختر یک روحانی اصولگرا سر پرسش هایم عصبانی شد فریاد زد: شما اول موهاتو بپوشون بعد سوال کن....گمان می کنم این جمله به اندازه ی یک قرن برای زنانِ کشورم تکرار شده ست و نا آشنا نیست آنجا که مردی کم آورد و نهیب زد اول موهاتو بپوشون...

به جای عصبانی شدن از فریادش آن زمان هم بی سبب خنده ام گرفت و ناگهان با صدای بلند خندیدم و گفتم حاج آقا وسط پرسش و پاسخ چشمتون تو موهای ما چه می کند، من نگفتم انگار شیطان گفت، تا دو هفته هر وقت می دیدمش بی اختیار دستم به مقنعه می رفت تا اینکه سرانجام چند تا کوک اضافه به مقنعه ام زدم اما آن کوک های اضافه را با شیطنت زدم و آنقدر زیاده بود که به زور ابرو ها و پیشانی ام پیدا بود.
ناطق نوری که مثلا آدم لوطی و سرخوشی هم به نظر می رسید مرا کنار کشید و گفت تو با این کفش های قرمزِ پینوکیویی و با این مَلمَله جِمه یعنی مانتوی تنگ و نازک وقتی مقنعه ات را با تمسخر انقدر پایین می کشی، نوعی توهین است و به من گفتند به شما بگویم بیش از این به حجاب توهین نکنی.
شمالی بود می خواست هوای مرا داشته باشد. گفتم چشم هرچه شما بگی، جلوی خودش دست بردم در کوک مقنعه و پاره اش کردم همان موهای غیر لطیف و ضمختم ریخت روی پیشانی،گفتم خوبه؟ گفت یعنی حد وسط نداره دختر؟ چرا لج می کنی؟
راست می گفت ما لجبازیم، درنده ایم، گزنده ایم و شاهرخی ها و علم الهدی ها چشم پاکانِ بی ریای تاریخ و انگار نه انگار که «واعظان کین جلوه در محراب ومنبر میکنند چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند»....

پی نوشت:

برخی از این آیت الله ها آنقدر بی ربط حرف می زنند که حتی به دین باوران هم بی حرمتی می کنند و از طرفی کسانی که باوری به حجاب ندارند را هم عصبانی می کند. این حرف بی ربط این پتانسل را داشت که اگر دختران ایرانی که باوری به حجاب ندارند کمی امن تر بودند روسری شان را عقب بزنند و عکس شان را منتشر کنند و به آیت الله بگوید: بله قبول، حضرتِ آيت الله! من زنم، درنده و گزنده شما ولی شرمنده و بازنده ... پولِ ما را می دهند دخترانِ لبنان عیش کنند بعد به دخترانِ خودمان حرفِ بی ربط می زنند...
************* **************


این یک زن نوشتِ قدیمی است، مالِ زمانی که ایران بودم هنوز. اگر کسی حوصله ای داشت بخواند ورنه چیزی را هم از دست نمی دهید

از روزی که زن شدم


به من چه که این انگشتهای من هی بدون اجازه قد کشیدند و پاهایم هی روز به روز درازتر شدند و بعد من یکهو دیدم که دیگر کوچک و کودک و نوجوان و حتی جوان هم نیستم.
به من چه که آن دهان نجیب و عجیبی که حجم کوچکش سرمایه بزرگ صورت کودکی ام بود، یکهو گشاد و گشاد تر شد و من یکهو دیدم که به جای «بابا آمد» و «سارا انار دارد» هی دارم زیاده گویی میکنم و از نیامدن های بابا و نداری های سارا جیغ جیغ می کشم.

من می خواستم لبهایم مثل یک ماهی قرمزکوچک باشد توی حوض صورتم و همه کیفش را ببرند. آخر خوب می دانستم که هیچ کس با چشمِ بد به ماهی قرمز نگاه نمی کند الی گربه سیاهِ خانه ی همسایه که تازه او هم وقتی می دید این ماهی قرمزِ دم جنبانِ خانه ی ما معصوم است و رقص، ذاتِ باله های زیبای اوست، گاهی می نشست تنگ ِحوض و دلش را کامل می داد به دلبری های پاکِ صاحبِ آب و دیگر چنگ و دندان به رخ اش نمی کشید و منتظرِ خلوت هم نمی ماند. هرچه بود همان تماشای شفاف کنار حوضِ روشن بود و بس.

ولی دیدی چه بر سر کودکی هایم آمد؟ یکهو همه چیز خراب شد. دست و پایم روز به روز بزرگ تر می شدند و خانه ما روز به روز کوچک تر. بعد کلنگ به جان خانه ها افتاد و نسلِ حوض برافتاد و جایش تنگ بلور آمد و از همان روز که ماهی قرمزهای بیچاره را توی تنگِ بلور انداختند، گربه ها حریص تر شدند و هی همه برای لبِ قرمز من چنگ و دندان تیز کردند.

من دیگر بزرگ شده بودم و موهای از شب سیاه ترم را توی یک روسریِ گل گلی قایم می کردم و بعد گربه ها هی حریص تر می شدند و ماهی ها هی می ترسیدند و هی من بیشتر موهایم را دلتنگ می شدم و دیگر هیچ گربه ای به هیچ ماهی قرمزی رحم نکرد و دیگر هیچ کس نفهمید که زیبایی، ذاتِ ماهی قرمز است.

از کودکی تا زن شدن، راه سختی را آمده ام. هزار بار سرکشی کرده ام و هزار بار دهان باز کردم که «آی من می خواهم لبهایم مثل همان ماهی قرمزِ کوچک باشد توی حوضِ صورتم» ولی حالا از همان روزی که زن شدم تا خود امروز، سالهاست که این دهان جز برای اعتراض باز نمی شود.

من حتی نمیخواستم به خاطر شکستنِ تنگِ بلوری که شده است حصاری برای گوهرِ نابِ زیباییِ جنسِ ما، کسی گربه ی همسایه را از دروازه ی شهر آویزان کند اما نشد و من هربار از پشتِ همان شیشه، اول شرم کردم از چشمهای هیزِ گربه و بعد به همان اندازه از چشمهای زِ حدقه در آمده اش بر حلقه ی دار غمگین شدم.
آخر هم نفهمیدم که چرا کلنگ ها اول افتاده اند به جانِ حوض و بعد به جان ماهی ها و بعد گربه ها.

از روزی که زن شدم در دنیای مردانه کشورم دیدم که یک صفحه ی دیجیتالی بزرگ و یک بشقابِ بزرگتر گذاشته اند در بلندای شهر تا این خطوطِ ماهواره ای یک کاری کنند که کلی ماهی قرمزِ دم جنبانِ ناز خارجی، توی فیلم ها و کارتون ها و سریال های تلوزیونی، برای همه گربه های شهرمان دلبری و گیسو پریشانی کنند به شرطِ آنکه یک وقت ماهی های خانگی با دیدن هنرنمایی های مجازیِ ماهی های خارجی، هوسِ «چکمه» و چکامه برای تبرج و جار زدنِ زنانگیِ مرده ی خویش نکنند.

از روزی که زن شدم تا امروز، این ماهی قرمز توی حوضِ صورتم، افتاده گوشه ی تنگِ شیشه ای و هی نفس تنگی می کند.

به گمانم از همان روزی که زن به دنیا آمدیم، تمام اجزای بدنِ کوچمان را بر عکسِ برادرانمان، شرمگین یافتند و پنهانمان کردند.

حاضرم شرط ببندم که رقص و رایحه ی باد هیچ نقشی در نقشه ی آن شبِ پدر و مادر نداشت و قطعا هیچ برگ و گلی گذرش به پوستِ تنِ مادر نیافتاد و به طنز می مانست اگر احیانا کسی آن وسط میانِ وظیفه ی دشوار همخوابگی، هوس یاس و نرگس به سرِ مادر یا پدر می زد و دلشان خنکای چمن می خواست و بعد داغی تن. اصلا «تکلیف” بود انگار و خدای شان نیز آن بالا، درست عین معلم، منتظر نه ماه بعد ماند تا خط بزند این مشق پرغلط را.

خط خوردم مادر! خط خوردم پدر! دسته گل آنشب تان، حجمش چند گرمی کمتر از حجم دلخواه جامعه مردسالارانه شد و از قضا همین جنس نابرابر نیز برشانه شهنه های شهر سنگینی کرد. با این همه اما گمان نکنید به نوشته شدن ام بر این صفحه ناصاف سرزمینم پشیمان ام. نه! نگرانم مبادا ندانید که اصلا مشق آن شب شما برای همین خط خورده شدن نوشته شد تا شاید شعری تازه تر برای جهان مردسالارانه تان بسراید.

خب شما چه می دانستید بازیِ بیزاری جامعه از جنسِ دوم را ؟ ژن هایتان که به آژان های ژنده پوشِ این عصر آشنا نبودند تا یک طوری در هم آمیزند که من پسر زاده شوم تا شما با عکس لخت و عریان یک مرد کوچک در آلبوم خانوادگی تان فخر بفروشید نه دختری که گردن فرازی اش، گردن تان را کج کند میان در و همسایه. کاش گردن بالا بگیرید که من تنها زن خط خورده و عصیانگر تاریخ نیستم. یک دشت پر از اسب رمیده پیش روست.

به ارغوانی مانند شده ام که اگرچه نفس ام پس پسک می رود از بس که گردن دراز کرده ام تا یال و بالم بیرون کشم از سکون و ماندن اما خسته راه نیستم. میان همجنسان دیگرم، در هر « دم»، نداشته هایمان را فرو می بلعیم و در هر « بازدم »، دستآوردهای خویش را به دشت می بخشیم. حالا هزار شکارچی و دام هم بیاید پی مان، اصلا همه مان را در قفس کنند، فردا اگر قفس خود نفس تازه به جامعه داد چه؟ هر زنی که به زندان شد صد زن دیگر بیدار شد چه؟

درست است که خط خورده ایم ما اما دیگر تمام شد آن روزها که تب می کردیم و داغ می شد تنمان و انگار گرده و گردنمان به گل می نشست از حجم سنگین دو گلوله گناه واره ای که با خود بر سینه یدک می کشیدیم. دیگربرای پنهان کردن این دو عقاب روی سینه، دختران دشت شرم نمی کنند و دوکتف استخوانی را به دوسو خم نمی کنند و قوز نمی کنند و از شرم، انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب نمی کشند. عقابها می رقصند و یال بلند “اسب تمنا” نیز موج می گیرد بر پیکره نابِ زنانه، آنگاه همه ی روزها روز زن میشود و شرم نیز تنها به گاهِ لمس و نیازِ پاک و ناب، گونه سرخ و داغ می کند ورنه شرمِ واقعی برای آنانی است که اگرچه در سالنامه های مان، روزی را به نام زن سند زده اند اما یک نیمروز هم زن را برابر با نیمه مردانه اش تاب نمی آورند و مدام خط می زنند ما را.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر