دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

ليبراليسم براي مردم ضعيف خطرناك است

روزنامه اعتماد مورخ  دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۱
ليبراليسم براي مردم ضعيف خطرناك است-   نقد و تقدير ليبرال‌دموكراسي در گفت‌وگو با
 حسين سيف‌زاده
در ميان حلقه‌يي از دانشجويان مشتاق، از ايران و سرنوشت كشور مي‌گويد؛ چيزي كه اندكي بعدتر در گفت‌وگويم مي‌فهمم به آن دل نبسته، بنابراين شگفت‌زده نمي‌شوم وقتي در پاسخ به پرسش يكي از دانشجويان جوانش مي‌گويد؛ «مي‌روم». مدت‌هاست در محافل دانشگاهي كشور چنين چيزي را نديده‌ام كه بدون كلاس درس، بدون تكليف و بدون امتحان و آزمون، شاگرد پاي سخن استاد نشسته باشد. وقتي او برود، شانس ديدن دوباره چنين سكانسي هم كم مي‌شود و من در راه بازگشت از دانشگاه، چرتكه مي‌اندازم كه ساختن يك «حسين سيف‌زاده» ديگر كه فوق‌دكترايش را در هاروارد بخواند، با هانتينگتون و فوكوياما به بحث بنشيند و يك رييس‌جمهور امريكايي مانند بوش را از نزديك ببيند، چقدر هزينه دارد؟ در حال حاضر ايشان در دانشگاه آزاد اسلامي واحد ساسان آقايي شمال مشغول تدريس مي‌باشد.

در دهه 90 ما با شتاب هر چه بيشتر گسترش ليبرال‌دموكراسي و ارزش‌هاي آن در تمام جهان روبه‌رو بوديم. بسياري از ساختارهاي ديكتاتوري پيشين با استفاده از آموزه‌هاي ليبرال‌دموكراسي، به يك ساختار دموكراتيك رسيدند. بحث‌مان را از اينجا آغاز مي‌كنيم كه آيا امروز ما در يك جهان ليبرال زندگي مي‌كنيم؟

پاسخ منفي است اگر گفت‌وگوي ما درباره مفهوم واژه «ليبرال» باشد. ليبرال زماني به جمعي گفته مي‌شود؛ به يك مفهوم ديگر ليبرال، اسم فاعل است كه مفهومي از يك راه و دكترين را به دست مي‌دهد. يك زماني هم شما ليبراليسم را به كار مي‌بريد كه همه اينها با هم فرق مي‌كنند. ايراني كه تحت تاثير نگاه اهورايي - اهريمني، همه‌چيز را سياه و سفيد مي‌بيند، يك روز ليبرال را اوج‌گرفته مي‌بيند و روز ديگر برايش روز مرگ ليبرال است. به‌ويژه اين نگاه در ماركسيست‌ها و هگلي‌ها و هم در ديالكتيك افلاطون وجود داشته است؛ از ديد شيخ اشراق هم با همين نگاه روبه‌رو هستيم؛ يك ديالكتيك سفيد. مفهوم ليبرال خدمت بسياري به بشريت كرده و برخي از اين دستاوردها از اساس قابل نابود كردن نيستند، حتي اگر ايدئولوژي ليبرال يا ليبراليسم از نظر من كاستي‌هايي داشته باشد.

ما در اينجا درباره ارزش‌هاي ليبرال گفت‌وگو مي‌كنيم. براي اينكه برسيم به پاسخ اين پرسش‌مان كه آيا دنياي ما در تسخير ارزش‌هاي ليبرالي است، شايد بهتر باشد در ابتدا ارزش‌هاي آن را توضيح دهيم.

مفهوم واژه ليبرال و دكترين ليبراليسم «رهايي» است و وقتي سخن از رهايي مي‌گويد، تاكيدش بيشتر روي آزادي‌هاي سياسي، مدني است. اين يك اسم عام زيباست اما توجه داشته باشيد كه ليبراليسم تاكيد مستقيم بر بحث رهايي سياسي فربگي مدني دارد و به حوزه‌هاي اقتصادي و اجتماعي توجه نمي‌كند. تا اينكه گروهي آمدند و در كنار ليبرال، مفهوم دموكرات را گذاشتند كه بر حاكم شدن بر سرنوشت خود تاكيد مي‌كرد. خب اين شد يك مفهوم قشنگ كه ما بياييم با ليبراليسم مشكل خود را حل كنيم و به رهايي برسيم و پس از آن با قيد دموكرات، بر سرنوشت خود حاكم شويم اما اين ليبرال‌دموكرات خود مبتني بر يك پيش‌فرض يا يك عينك است به نام اومانيسم (انسان‌گرايي) كه شايد جز براي غرب مناسب نباشد. البته اومانيسم به مفهوم مخالفت با خدا نيست، بلكه در زماني به وجود آمد كه كليسا بر غرب حكومت مي‌كرد. اومانيسم‌ها مذهبي بودند مانند كانت و نگاهي كه به ليبراليسم داشتند ضد خدا نبود، بلكه ضدكليسا بود. ظلم‌هايي كه كليسا به مردم مي‌كرد مبتني بر يك انديشه محافظه‌كارانه بود كه افرادي مانند افلاطون، سقراط، ارسطو و... داشتند؛ درد سقراط و درد افلاطون و درد ارسطو، «انسان» نبود. درد سقراط دانايي، درد افلاطون فضيلت و درد ارسطو ثبات بود. اينها محافظه‌كاراني بودند كه مي‌خواستند چيزهايي را به آدم تحميل كنند و پس از دوران آنها، كليسا از همين استفاده و مذهب را به مردم تحميل كرد يعني مذهب را به تحميل آلوده كردند اما دين تحميلي نيست و به قول مولانا «كيست مولا آن كه آزادت كند» يعني آدم بايد به الاطلاق بپيوندد، يعني به مجرد، نه مطلق. كليسا آمد الاطلاق را ابسوليت يا مطلق كرد، چون نگاه كليسا نگاه سلطه بود. اينها آمدند و يك جزميتي براي قرائت خودشان از دين ايجاد كردند، بدون اينكه توجه كنند خدا نيازي به دولت ندارد. اين تحميل ارسطويي، افلاطوني از طريق آگوست كنت و سنت‌آگويناس تحليل شد و كساني مانند ولتر و كانت با فهمي انسان‌گرايانه از ليبرال آمدند و براي اينكه اين قيدها را از بين ببرند، به مبارزه پرداختند و موفق شدند و سنت ليبرال از اينجا سكولار شد. آنها گمان مي‌كردند كه دين موجب محافظه‌كاري است اما من بر اين باورم كه دين، رهايي‌بخش است اما كليسا، دين را تبديل به سنت محافظه‌كارانه كرد. اين سكولاريسم رخنه‌كرده در ليبراليسم، در جاهايي يك جلوه افراطي هم دارد.

براي اينكه بحث تندتر پيش برود و برسيم به گفتمان روز، مي‌خواهم بپرسم كه ليبراليسم امروز تا چه مقدار به آرمان‌هاي كلاسيك ليبراليسم وفادار مانده است. آرمان‌هايي كه نوانديشان مهم غرب مانند كنت و لاك و آنها را تبيين كردند.

مي‌خواستم به همين‌جا برسم كه چگونه ليبراليسم در برخي جاها به اباحه‌گري انجاميد. ليبراليسم داراي دو خط شد؛ يكي كساني مانند آگوست كنت و كانت و يك خط ديگر هم پيدا كرد: ضدمذهب. سكولاريسم‌هاي افراطي كه اساس دين را مايه مشكل مي‌دانستند. با اين وجود ليبراليسم توانست بسياري از مشكل‌هاي اساسي انسان را حل كند، به ويژه در زمينه شناخت‌شناسي انساني، كار شامخي انجام گرفت و مفهوم ليبرال، آدم را بر آن داشت تا شناخت خود را به چالش بكشد و از همين‌جا انديشه شكل بگيرد. همين خط را ما در عرفاي خود مانند حافظ هم مي‌بينيم يا خيام. ليبراليسم به انسان فهماند كه بايد بت‌هاي ذهني‌اي را كه شكل داده است، بشكند. پس از اين نظر، نگاه ليبرال خيلي خوب است اما من بر اين باور نيستم كه مفهوم خود ليبرال توانست از جامعه غرب به ديگر جامعه‌ها هم منتقل و شكوفا شود. دست بر قضا در بيشتر جاها منفور شد، چون در تفكر غربي حتي در يونان باستان نيز پرورش انسان مطرح بود اما در كشورهاي ديگر پرورش اصل نه انسان. براي همين مي‌بينيم كه در خلافت عثماني براي اينكه خطري وجود نداشته باشد، وليعهد را در قفس نگه مي‌داشتند يا در جامعه خودمان، سلطان‌ها بچه‌هاي خود را مي‌كشتند. اين نگرش‌ها با هم متفاوت است. ليبرال‌هايي مانند آدام اسميت، لاك و حتي هابز تلاش كردند انسان را از سلطه نجات دهند. هابز كوشيد انسان را از درندگي نجات دهد و لاك از دولت. براي همين من نظريه دولت قيف پمپي را براي رشد ليبراليسم در شرق پيشنهاد دادم، به اين مفهوم كه دولتي باشد كه دگرديسي جهاني را به ما منتقل كند اما اين تغييرها را رقيق هم بكند تا ما فرو نپاشيم. در اين نظر، دولت نقش ليبرالي را پيدا مي‌كند اما مشكل اينجاست كه دولت ليبرال به آدم‌هاي قدرتمند نياز دارد نه آدم‌هاي ضعيف؛ بنابراين در اينجا نقش پاورمنت مطرح مي‌شود.

قرائت‌هايي كه شما گفتيد، قرائت‌هاي سنتي و كلاسيك از ليبراليسم بود. بعد از اسميت، هابز، لاك و ديگران، قرائت‌هاي نوتري به‌ويژه در نيمه دوم قرن بيستم از سوي كساني مانند پوپر، فريدمن، هانتينگتون و فوكوياما مطرح شد كه حتي به بروز جريان نئوليبراليسم هم انجاميد. به نظر مي‌رسد اين ليبرال‌دموكراسي امروزي كه ما داريم و در حقيقت درهم‌تنيده شده با هژموني امريكا و فرهنگ غربي، داراي تفاوت‌هايي با ليبراليسم كلاسيك است. ويژگي اين جريان چيست؟


ما چهار نسل ليبرالي داريم، نه دو نسل. شما نسل كينز را فراموش كرديد. ليبرال‌هاي نخستين مانند هابز مردم را از شر جنگ داخلي نجات دادند، ليبرال دوم لاك بود كه مردم را از شر دولت نجات داد، نسل سوم مفهوم ليبرال از روسو آغاز مي‌شود كه تلاش كرد آدم را از شر بنگاه اقتصادي نجات دهد و كينز دنباله‌اش را گرفت. چهارمين نسل ليبرالي را جان راولز با بحث درباره عدالت به منزله انصاف جان بخشيد. راولز تلاش كرد تا ليبراليسم را از ضعفي كه من به آن انتقاد دارم، نجات دهد. به گفته وي ليبراليسم همواره بايد به سود ضعيف‌ترين باشد تا ضعيف‌ترين قوي شود. به نظر من نمي‌شود خط‌كشي كرد كه كداميك از اين نسل‌ها در ليبرال ‌دموكراسي امروز نقش بيشتري دارد يا ليبراليسم امروزي را به ‌تمامي تئوري‌پردازان نيمه دوم قرن بيستم مانند هانتينگتون ربط دهيم. اين را هم به ياد داشته باشيد، در كشوري مانند ما، كمي ليبرال خطرناك است؛ در اين كشور اساتيدي كتاب ترجمه مي‌كنند و زمام‌دار را به معناي افساردار برمي‌گردانند. خب در چنين جامعه‌يي ممكن است تفكر ليبرال خطرناك باشد چراكه وقتي مردم ضعيف هستند و ما به قول اين دوستان «افسار» را برمي‌داريم، جامعه دچار فروپاشي و هيجان خواهد شد. نمونه‌يي از اين وضعيت را در ليبي امروز مي‌بينيم.

در حقيقت شما داريد بر اين سنت خودآگاهي فردي در ليبراليسم‌ تاكيد مي‌كنيد و بر اين باوريد كه دكترين ليبراليسم در جامعه‌يي بدون اين پيش‌زمينه توفيق نمي‌يابد؟


شما به سيستم آموزشي ما نگاه كنيد. در اين سيستم از دبستان به بالا و حتي در درون خود خانواده‌ها هم تفكر ضدآدم پرورش مي‌يابد. به‌جاي آن‌كه انسان را رها كنند تا در همين سيستم آموزشي به آن افسار مي‌زنند. خب در اين سيستم كه پرورش فردي رخ نمي‌دهد، بهترين حالتش مي‌شود چيزي كه «جرويس» به خود من گفت؛ «شما مقلد هستيد، نگاه به ما مي‌كنيد و مي‌خواهيد مثل ما شويد.» با تقليد هم كار پيش نمي‌رود. تفاوت‌هايي جدي وجود دارد ميان ما و آنها. يك دانشجو در امريكا روزي 18 ساعت درس مي‌خواند و سالي 60، 70، 80، 90 هزار دلار هم هزينه درس خواندنش مي‌شود كه اين هزينه را به دولت بدهكار است. هيچ‌وقت هم شورش نمي‌كند. اين دانشجو را چگونه مي‌توان با يك دانشجوي ايراني مقايسه كرد كه حاضر نيست روزي يك ساعت فكر كند و براي مشكل داخلي خودش قدمي بردارد؟ پس سنت ليبرالي كه رهايي است . اگر در غرب موفق است، چون آنجا انسان‌ها به دنبال امپاور يا قدرتمندكردن فردي خود هستند. جامعه مدني كمك مي‌كند تا هم زور حكومت‌ها، هم شركت‌ها و هم اغنيا كنترل شود و آدم‌ها توانمند بار آيند. مشكل ديگر ليبراليسم در جامعه‌هاي توسعه‌نيافته، «رقابت» است. عنصر رقابت، شاه‌بيت ليبراليسم است اما آيا توده‌ها آماده رقابت هستند يا در اين رقابت يك ناصرالدين‌شاهي به وجود مي‌آيد كه آن‌همه فساد مالي دارد اما در تاريخ از او با نام «شاه شهيد» ياد مي‌شود؟!

شما يك جامعه توسعه‌نيافته را شبيه پيرمردي ببينيد كه خوابش برده و از هواپيما پرت مي‌شود. خب اگر بيدار شود، در همين راه سقوطش، هزار بار سكته مي‌كند و چه بلايي سرش مي‌آيد. بيدار كه نباشد، نمي‌فهمد چه سرنوشت دردناكي دارد. در همين رويدادهاي يك سال اخير خاورميانه، همين مشكل وجود دارد. اينها آگاه شده‌اند اما آيا دانا هستند؟ اگر دانا هستند آيا توانمند هم هستند؟ براي همين من به پلورال‌دموكراسي در اين جامعه‌ها بيشتر اعتقاد دارم. افزون بر اينكه چون يك نگاه مذهبي هم وجود دارد، آن ليبرال‌دموكراسي محض كه سنت‌هاي سكولار دارد، خيلي متناسب با ظرف اين كشورها نيست. براي سكولارها، ليبرال‌دموكراسي يك روش فرزانگي است اما من چون خودم هم مذهبي هستم، به معنويت در كنار معنا معتقدم و متمايل به مصالحه مشفقانه هستم، نه مصالحه مدبرانه. جان راولز يك مصالحه مدبرانه كرده و از عدالت به‌منزله انصاف مي‌گويد چراكه بر اين باور است كه اگر فرد بدبخت، قوي نشود، دموكراسي مفهومي ندارد. عدالت به منزله انصاف يك راه‌حل است اما در مصالحه مشفقانه بعد معنويت، عشق‌ورزي و اينها وجود دارد.

نئوليبرال‌ها بر اين باورند كه با قدرت سياسي و دخالت در كشورها مي‌توان پيش‌زمينه‌هاي ليبرال‌دموكراسي را هموار كرد. درحقيقت از آن چون يك كاتاليزور بهره گرفت و جامعه را به جلو هل داد. شما اين را رد مي‌كنيد؟

شما ببينيد كه روسيه آذربايجان را از ايران جدا كرد، كردستان را جدا كرد، داشت مازندران را جدا مي‌كرد و همين روسيه در 20 سال گذشته ببينيد چه بلايي سر ما آورده است. يا مقايسه كنيد كره شمالي را با كره جنوبي، ويتنام را با كره، مقايسه كنيد عراق را با ايران پيش از انقلاب. مقايسه كنيد مصر ناصر را با همان دوران در ايران. در همه موردها مي‌بينيد روسيه چه بلايي سر ملت‌ها آورده اما با اين وجود، ما با امريكا دشمني مي‌كنيم. من با تفكر امريكايي و ليبراليسم به‌‌سبب نگاه ابزارگرايانه مشكل دارم اما نمي‌توان از اين حقيقت گذشت كه امريكا‌يي‌ها چون ليبرال هستند، قاپ‌زن نيستند. البته اين به مفهوم تاييد مدل‌ها و الگوهاي آنها نيست. بوش تصور مي‌كرد اگر حكومت‌هاي ديكتاتور را بردارد و ساختار را دموكرات كند، مساله حل مي‌شود اما به جاي اين، به منفور شدن امريكا كمك كرد. اوباما براي همين آمده تا با راه‌هاي نرم الگوسازي كند.

وي آدم سالمي است اما فراموش نكنيم كه يك امريكايي است و منافع امريكا برايش مهم خواهد بود. بنابراين با تاكيد بر اينكه بايد در ابتدا نگاه كنيم كه آلترناتيوهاي ليبراليسم چه الگوهايي است كه يا فاسد و ضد دين است يا استبدادپرور، لازم است ما انديشه‌ورزي كنيم كه چه راهي را بايد در برابر غرب در پيش گرفت؛ از فرصت‌هايي هم كه با وجود آدم‌هايي مثل اوباما پيش مي‌آيد، استفاده كنيم. نگاه غربي‌ها فرزانگي مدرن است كه بد نيست اما ما چون مسلمان هستيم، بايد بتوانيم با آن مصالحه مشفقانه داشته باشيم. من در مسلماني ليبرال آغاز خوبي مي‌بينم اما پايان خوبي ندارد چون در ذات آن رقابت هم هست و ممكن است، از جايي مسير منحرف شود. جان راولز براي اين كاستي از عدالت به منزله انصاف گفت، گروه ديگري از محافظه‌كاران هم كامينترين (جماعت‌گرايي) را به آن افزودند. ليبرالي هم يك مفهوم و راه رهايي‌بخشي است كه مي‌شود با هر كدام از اينها جمع شود اما به باور من، در كشورهايي چون ما بايد به آن پلورال را افزود. در حقيقت ديد فرزانگي غربي‌ها را با ديد معنوي ايرانيان يك كاسه كرد.

از اين افق ديد ما دو جريان در ليبراليسم داشته‌ايم؛ يكي فهمي اروپايي است كه بيشتر از فرانسه آمده و خيلي شديد بر لاييسيته استوار است و يك فهم امريكايي از ليبرال‌دموكراسي كه با وجود تاكيد بر سكولاريسم يك فرزانگي معنوي هم در آن ديده مي‌شود و البته اين هم بيشتر در جريان محافظه‌كار امريكايي وجود دارد و يك بعد مذهبي قدرتمند را در آنها مي‌بينيم.


من تصور مي‌كنم ما با سه مفهوم ليبرالي روبه‌رو هستيم. يكي فرانسوي‌ها كه به دليل قدرت لايزال روحاني‌ها در آنجا، اعلاميه حقوق بشري دادند و به‌كلي عليه مذهب شوريدند و بنابراين سكولاريسم افراطي يا لاييسيته ايجاد شد اما دو جريان ديگر، يكي امريكا‌يي است و ديگري انگليسي كه در هر دو جا ليبراليسم به اين ضديت ديني نرسيد.

در انگليس ملكه، سمبل مذهب هم هست اما قابل‌توجه است، مردم به‌جاي آنكه با دين مصالحه كنند، رفتار ديالكتيك دارند و مي‌بينيم در همين انگليسي كه ملكه سنبل دين است، مردمش بدترين شكل بي‌ديني‌ها را دارند در برابر، در امريكايي كه اساس قانونش، سكولاريستي است، مردم به‌شدت متدين هستند. اين به ما چيزي را نشان مي‌دهد كه همه وجاهت دين در بلاغ مبين است، نه در قدرت. البته يك مكتب ديگر ليبراليستي را كانت در آلمان به وجود آورد كه مي‌خواست ليبراليسم را با اخلاق تلفيق كند اما همين مكتب بعدها مورد استفاده هگل و ماركس قرار گرفت كه هر دو به ناكجاآباد رسيد.

مخالفان ليبرال‌دموكراسي مداوم بر اين تاكيد مي‌ورزند كه ليبرال‌دموكراسي به مفهوم پايان دين است و پايان معنويت و پايان اخلاق. آيا تجربه امريكا به ما چيز ديگري را نشان مي‌دهد؟


بله اما اينكه همين تجربه را در جايي مانند ايران به كار بگيريم، دشوار است. بحث ديگري وجود دارد كه در ذهن و زبان ما است. عرب‌ها احساس حب و بغض را به ما دادند، توراني‌ها شمشير و هندي‌ها شهود صوفي‌گري را و يوناني‌ها براي ما عقل آوردند.

مرحوم شيخ اشراق مي‌خواست يك نگاه ايراني به اينها بدهد و نماد و روح خدايي را تبديل كرد به نور و گفتمان ما بر پايه «نور در برابر ظلمت» شكل گرفت. در حقيقت همان گفتمان «اهورايي- اهريمني» پيش از اسلام دوباره بازتوليد شد، بنابراين از اين به بعد هرگز دعوا سر آزادي و رهايي شكل نگرفت. يك جنگ دائمي بود بين خير و شر و خب جنگ بين خير و شر مطلق، به رهايي نمي‌انجامد. تمام آدم‌هاي بعدي، حتي شريعتي و جلال‌آل احمد كه نگاه ديالكتيكي به ماجرا داشتند، به همين گفتمان خير و شر كمك كردند. بنابراين يك مشكل ما با ليبراليسم، ذات ذهني اهورايي- اهريمني ما است كه نهادينه هم شده است. در چنين ذهنيتي، هر كس حب‌وبغض بيشتري داشته باشد، محبوب‌تر است، اصلا مهم نيست كه او مي‌خواهد چه چيزي بسازد.

براي همين هم ما هيچ‌وقت بحث آزادي و رهايي را نكرده‌ايم. به نظر مي‌رسد كه سنگ مخالفت با ليبرل‌دموكراسي در ايران را طبقه‌يي از نخبگان و روشنفكران چپ بنا نهادند كه چون خودشان هم در دام خير و شر گرفتاراند ذهنيت شر بودن امريكا را به وجود آوردند.

. مردم ما مردم خوبي هستند اما همين‌طور كه شما گفتيد و من تاكيد كرده‌ام؛ مشكل ايراني‌، يك مشكل فكري است. متاسفانه از اساس مي‌بينيم كه مردم ما از پروسه جدال خوش‌شان مي‌آيد. من تعريفي دارم از «انسان ناطق» بر اين اساس كه؛ «انسان شونده‌يي است دائم درگير تناقض انتخاب، گه در كمند توجيه گه در كمين تمهيد»، متاسفانه غربي‌ها به تمهيد رهايي رسيدند و ما در كمند توجيه مانده‌ايم. البته افزون بر اين مشكل فكري، ما با يك بحران هم روبه‌رو هستيم. سنت‌هاي جامعه ايراني فروپاشيده اما مدرن نشده است. شايد به اين دليل كه راهي براي انديشيدن وجود ندارد. آقاي دكتر داوري اين مساله‌ها را مي‌داند اما نيامد بگويد. در ايراني تعصب ايجاد شده اما مومن نشده است. ببينيد كاربرد تقيه را در ايراني‌ها. تقيه براي ايجاد آرامش بود اما در اينجا نماد آن شد، اندروني و بيروني، به‌جاي آنكه بشود تقوا. اينها يكسري مشكل اساسي در جامعه ما است اما متاسفانه دانشگاه‌هاي ما خوف دارند كه به اين مساله‌ها بپردازند. ما اگر بخواهيم به جايي برسيم، بايد از شر ديالكتيك آسوده شويم، خودمان را خير نبينيم و ديگران را شر. ممكن است گاهي ما در راه خير و گاهي در راه شر باشيم. فهم خود اين، نيازمند يك آموزش و پرورش جديد است.

شايد به گفته پوپر لازم است به جاي نام ليبراليسم، ارزش‌هاي ليبراليسم را گسترش دهيم تا مساله ما حل شود.


خب من با خود آقاي پوپر به سبب نگاه ابزارگرايانه‌اش مشكل دارم. اين نقد كلي من به ليبراليسم هم هست. حرف پوپر واقع‌گرايانه است اما ابزاري‌ هم هست. وي ارزش‌ها را يك بسته‌بندي قالبي در ذهن انسان ديده كه مي‌شود آن را تغيير داد كه خب اين با شرايط كشورهاي شرقي همخواني ندارد. پوپر اين مساله را نمي‌بيند و يك بحث متافيزيكالي دارد. راهكار ما، يك ليبرال مسلمان با مفهوم ليبرترني است. مفهومش را در اين شعر مي‌يابيد كه «بار ديگر از ملك پران شوم، زان چه در وهم نيايد آن شوم»، يعني به خدا برسد نه اينكه خدا شود. البته من با كمال تاسف بسيار نااميدم كه ما به اين فهم برسيم. نه‌تنها از ديد بالا، كه در شخص ما و فرديت ما هم توان رسيدن به چنين دركي وجود ندارد.

اميدوار نيستيد كه با ظهور طبقه‌يي جديد در جامعه ايران كه شيفته مدرنيته است و تغيير سبك زندگي نسل نوي ايران، همچنين به وجود آمدن گروهي جوان‌تر از نوانديشان كه به تجديدنظرطلبي در مباني تفكر ايراني روي آورده‌اند، تغييرهايي در انديشه و جريان فكري ما رخ دهد؟


نه. شايد بايد به اين حرف جالب اما ناكافي آقاي آجوداني اشاره كنم كه مي‌گويد: «مردم ايران نفهميدند پشت مشروطه چيست و پشت جريان شيخ فضل‌الله نوري...». مردم ما تقريبا قادر به اين تمييز دادن نيستند. من از يك ليبرال‌دموكراسي جهان‌وطني مي‌گويم، چون مسلمانم.

ليبراليسم هم در ما با آن ليبراليسم غربي حتما بايد تفاوت داشته باشد. ليبرال‌مسلمان ليبرالي است كه افزون بر توانايي رهايي، حاكميت خدايي را قيد نمي‌بيند، حاكميت خدايي را علي‌الاطلاق مي‌بيند. اگر بخواهيم يك نگرش جهان‌شمولي از ليبرال‌دموكراسي را در همه‌جا ترويج دهيم، اين خودش مي‌شود گونه‌يي امپرياليسم. دين، سكولاريسم و ارزش‌هايي مانند اينها جهان‌وطني هستند، بنابراين هركس به اندازه وسع خود از اينها چيزي برداشت، مي‌كند.

بهترين تفسير را آقاي هانتينگتون ارائه مي‌دهد كه با ايشان هم در جاهايي اختلاف‌نظر دارم. ليبراليسم شايسته‌گراست، بايد نخبه‌گرا باشد، نه نخبه‌سالار. بنابراين چون ما مسلمان هستيم، مي‌توانيم آن را از نگاه خود با بعد معنويت درآميزيم.


مروري بر فراز و فرودهاي تاريخي يک انديشه - حيات و تجديد حيات ليبراليسم


دکتر محمد توحيدفام   -   مفهوم ليبراليسم

ليبراليسم در لغت از «ليبرته» که در اصل يک کلمه لاتيني به معناي آزادي است، مشتق شده. نخستين کساني که نام ليبرال بر خود نهادند در دهه آخر سده هجده ميلادي متعاقب انقلاب کبير فرانسه در ارتباط با شعارهاي اصلي آن انقلاب يعني آزادي، برابري و برادري، از اسپانيا برخاستند. اين عده با سلطه ناپلئون مخالف بوده و به حزب ليبرال معروف شدند. سپس اين واژه به فرانسه رفته و در آنجا به سال 1814 ميلادي، پس از اعاده سلطنت بوربون‌ها به کسي گفته شد که مخالف دستگاه سلطنت باشد. اما دوران ترقي اين واژه در روند سياسي انگلستان ظاهر مي‌شود. به شکلي که براي نخستين بار در سال 1819 ميلادي وارد قاموس زبان انگليسي شد. ريشه‌هاي تاريخي ليبراليسم به دهه‌هاي آخر سده شانزدهم برمي‌گردد که متعاقب مجموعه‌‌يي از جريانات مذهبي به نام رفورماسيون يا اصلاحات مذهبي به تدريج از نفوذ مذهب در شئون مختلف زندگي جوامع اروپاي غربي کاسته شد و اين کاهش در سده‌هاي هفده و هجده ميلادي همراه با شکل‌گيري نظام اقتصادي جديد، به نام نظام اقتصادي کاپيتاليسم يا سرمايه‌داري افزايش بيشتري پيدا مي‌کند.

از ليبراليسم تعريف ساده‌‌يي نمي‌توان عرضه کرد. يک اشکال مهم آن است که صرف‌نظر از پاره‌‌يي استثناها، ليبرال‌ها از اظهار اصولي مسلم اجتناب مي‌ورزند و بيش‌تر تاکيد بر جنبه عملي آن را بر برداشتي اصولي از مسائل اجتماعي ترجيح مي‌دهند. مشکل ديگر که سبب فقدان درک اين واژه است، عقايد متضاد خود ليبرال‌ها در محدوده‌ حکومت بوده است. آشفتگي‌اي که به اين ترتيب به‌دست آمده، گاهي با تمايل‌هايي در جهت بازشناسي ليبراليسم با ويژگي‌هاي سده‌هاي هجدهم و نوزدهمي آن يا با برنامه‌هاي اين يا آن حزب ليبرال آميخته مي‌‌شود که براساس آن بسياري به اشتباه ضعف يا پايان ليبراليسم را اعلام کرده‌اند. در خلال سده‌هاي متمادي، ليبراليسم دستخوش دگرگوني‌هاي جدي در محتوا شد اما همچنان شکل پايدار خود را حفظ کرده است. آنهايي که مورد اول را در نظر آورده‌اند نکته دوم را ناديده مي‌انگارند، در نتيجه اين واژه را گمراه‌کننده و هنگام کاربرد متناقض مي‌يابند.

اگر بخواهيم تعريفي از ليبراليسم ارائه بدهيم، بايد گفته شود که ليبراليسم حرکت تاريخي مشخصي از انديشه‌ها در عصر جديد است که با جريان رنسانس يا نوزايي و اصلاحات مذهبي آغاز مي‌شود. «آلن بولوک» و «موريس شوک»، «اعتقاد به آزادي و اعتقاد به وجدان را دو پايه توامان فلسفه ليبرالي و عنصر تداوم‌بخش تکامل تاريخي آن» مي‌دانند. در اين ميان «شاپيرو» مي‌گويد:«ليبراليسم به مثابه نگرشي به زندگي؛ شکاک، تجربي، معقول و آزاد، مدت‌ها پيش از عصر جديد از سوي نوابغ برجسته توضيح داده شده است.»

بسياري از انديشه‌گران رهيافت تعريف ليبراليسم براساس ارزش را شامل دو اشکال اساسي مي‌دانند: نخستين اشکال ناشي از ناتواني در ايجاد پيوند بين اين ارزش‌ها و جهان‌بيني پايه آنها است و دومين اشکال رهيافت ارزشگرا عبارت از آن است که نمي‌توان محدوده تاريخي واقعگرايا‌نه‌يي براي آموزه موردنظر به دست داد.

جامعه قرون وسطا زمينه مساعدي براي رشد ليبراليسم فراهم نساخت. عصر قرون وسطا جامعه‌‌يي را پديد آورد که حقوق و مسووليت‌هاي فرد از سوي جايگاه وي در نظامي طبقاتي و بر اساس سلسله مراتب تعيين مي‌شد. پس از آن نيز با نام مرکانتيليسم شناخته‌شده که سياستي بر اساس مداخله دولت بود. چنين مداخله‌‌يي روز به روز توسعه يافته و نهادينه‌تر شد اما در دوره‌هاي اخير اروپاي مدرن، متفکران سده هفدهم مانند «دکارت»، «جان ميلتون» و «اسپينوزا»، مانند مجاري رودخانه انديشه ليبرالي، تفکر اروپايي را رونق بخشيدند. دکارت سودمندي عقل را شکل داد و اسپينوزا ارتباط بين زندگي عقلايي و ارزش‌هاي نظريه ليبرال را ايجاد کرد و ميلتون نيز به شدت به سانسور عقايد که مانع نمودار شدن حقايق مي‌‌شد، حمله‌ور شد. افزون بر اين، آنها در مورد همه چيز به‌ويژه نهادهاي قدرتمند دولت و مذهب روش کوبنده تحقيق انتقادي را پياده کردند، راهي که اينان مي‌پيمودند به وسيله اصلاحات پروتستان که نقش داوري خصوصي فرد را حتي در مناسبات مذهبي مورد تاکيد قرار مي‌داد، مهيا شده بود اما از همه مهم‌تر بايد از انقلابات علمي که دوره مقدماتي آن عصر نوزايي بود، ياد کرد که چشم‌انداز جديد زماني و مکاني را پديد آورد و انسان را از زمان آينده به زمان حال سوق داد. سده‌هاي باشکوه انقلابات علمي عبارت از سده‌هاي شانزدهم و هفدهم بودند. در اين دو سده بود که رشد دانش بشري و کنترل آن بر طبيعت و ظهور طبقه اقتصادي جديد براي بهره‌وري از آن، تحولي در خواسته‌هاي زندگي و چشم‌اندازها و انتظارات زندگي متفکران در اروپا و نقاط ديگر پديد آورد.

تمام اين جويبارهاي انديشه و استعداد به سوي نهضت بزرگي که عصر روشنگري يا عصر عقل که در فرانسه عصر فلسفه و در آلمان «اوفکلارونک» ناميده مي‌شود، جريان يافتند. سردمداران اين نهضت که در سراسر اروپاي غربي و حتي آن سوي درياها و دنياي جديد گسترش يافت، عبارت بودند از: «ولتر»، «لاک»، «گوته»، «جفرسون»، «روسو»، «هيوم»، «کانت»، «ديدرو»، «لسينگ»، «آدام اسميت»، «جيوواني ويکو»، «کندورسه»، «مونتسکيو» و «بنجامين فرانکلين». اينان ويران‌کنندگان و نقب‌زنندگان و فروپاشندگان تفکر زندگي نهادي جامعه فئوداليته، سلطنتي و حاکميت کليسا و آريستوکراسي و مذهب روحاني بودند. بايد گفت آنها روند جديد ساختار فرهنگي و فکري را که هنوز به خاطر ضرورت‌هاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي جهت برپايي ساختار نوين نامعلوم بود، پيش‌بيني کردند و همزمان طبقه‌ مازسوي نيز با روشنفکران و متفکران دست اتحاد دادند و با ياري همديگر هر دوي آنها موجب بهره‌وري و توسعه عقايد نظام انديشه ليبرال شدند.

فرآيند سياسي ليبراليسم

مقدرات ليبراليسم با توجه به اوضاع تاريخي در هر کشور با وجود اقتدار سلطنت، گذر از آريستوکراسي، سرعت روند صنعتي شدن و اوضاع و احوال وحدت ملي متفاوت بوده است. مناقشه‌ها در پنج عرصه ملي، ايالت‌هاي متحده امريكا، آلمان، ايتاليا، فرانسه و انگلستان تاثيرگذار بودند، بنابراين ليبراليسم در هر کدام از اين کشورها چونان يک نهضت اجتماعي و سياسي جنبه‌هاي چشمگير ويژگي ملي را به خود گرفت اما تنها در ايالت‌هاي متحده امريكا بدون دردسر فرآيند ليبراليستي پيش رفت. در امريكا موانعي که به شکل گسترده در مسير ليبراليسم قاره‌يي، به ويژه در آلمان و ايتاليا، جلوه‌گر شد، به وجود نيامد. هيچ نهاد فئودالي، هيچ پوشش سنتي، هيچ‌گونه تجاوز مالکان آريستوکرات يا سلطنتي وجود نداشت. انقلاب در برابر سلطه‌ امپراتوري بريتانيا مسيري براي پيشرفت امريكا براي نيل به سرنوشت خود به وجود آورد. همزماني کشف قاره امريكا و برانگيخته شدن افکار ليبرال در اروپا، و ويژگي نهادي امريكا که در خلال دوره تنوير ليبرال شکل گرفت، امريكا را تجليگاه جامعه و حکومت ليبرال قرار داد. از زماني که اکثريت جامعه ايالات متحده را طبقه مازسوي تشکيل داد و از زماني که ليبراليسم به وجود آمده به مثابه نهضت طبقه مازسوي رشد کرد، بيشترين موقعيت‌هاي آن، از ليبراليسم طبقه مازسوي مشروطه‌خواه تا ليبراليسم دموکراتيک «جفرسون»، «جکسون»، «لينکلن»، و از ليبراليسم پيشرفته «ويلسون» تا ليبراليسم رفاه «روزولت»، «ترومن» و «کندي»، در امريكا به وجود آمد. تجربه آلمان طولاني‌تر و پرآشوب‌تر بود و در ايتاليا ظهور و پيدايي ليبراليسم با ظهور نهضت آزادي و اتحاد ملي آميخته شد. در فرانسه نيز ليبراليسم، در نخستين مرحله بسيار انقلابي‌تر از آنچه در بريتانياي کبير روي‌ داد، عمل کرد و اين امر در نهايت به شعارهاي آزادي و برابري و برادري انقلاب فرانسه منتهي شد. در بريتانياي قرون وسطي که از آن با نام زادگاه ليبراليسم مدرن ياد مي‌شود، ليبراليسم از انقلاب شکوهمند سال 1688 ميلادي گرفته تا دولت رفاه قرن بيستم، بدون قانون‌ها و دستورهاي همه‌گير يا درگيري‌هاي شديد و با حداقل خشونت، براساس اصلاحات دائمي و بنياني، به‌تدريج به روند خود ادامه داد.

سير انديشه‌ها در تاريخ فکري ليبراليسم بريتانيا بعد از لاک و آدام اسميت نيز ادامه يافت؛ از سوي «جرمي بنتام» و سودمندگرايان، «جيمز ميل» و مکتب راديکال‌هاي فلسفي‌اش، «جان برايت» و «ريچارد کوبدن» و مکتب تجارت آزاد منچستر، «جان استوارت ميل» که تلاش کرد تا نظريه اقتصادي و سياسي خود را بر اساس نقش فردي در چارچوب اجتماعي ايجاد کند، مکتب فلسفي ليبرال «هيل گرين» و «هابهاوس» و مکتب «هارولد لاسکي» که بر اساس اهداف مشابه ليبرالي ايجاد شد ولي متد و روش‌هاي ليبرال را مورد اهانت قرار مي‌داد و بيشتر جنبه‌هاي سوسياليستي داشت.

ليبراليسم انگلستان به مرور زمان و همگام با جانشيني يک دولت قوي و مثبت به جاي لسه‌فر و به موازات آنکه سازمان اتحاديه صنفي بر اساس خصومت ليبرالي تغيير طبقاتي را به وجود آورد و نيز در کنار تغيير مسير تاکيد به سوي آموزش جمعي و امنيت اقتصادي، به سوي ليبرال دموکراسي گام برداشت و به ليبراليسم دولت رفاه يا ليبراليسم اجتماعي تبديل شد که خواهان مداخله وسيع حکومت براي تامين امنيت اجتماعي بود. اين نوع ليبراليسم در قرن بيستم اختلاط سرمايه‌داري رفاه و سوسياليسم رفاه را در بسياري از کشورهاي اروپاي غربي و ايالات متحده امريكا به وجود آورد. البته ليبراليسم کلاسيک در اروپا و امريكا سرانجام رو به افول نهاد. دهه‌هاي آخر سده نوزدهم، دوران پايان دولت ليبرالي به شمار مي‌آيد. البته به اين معنا نيست که ليبراليسم نياز حياتي سياسي و آموزه اساسي جامعه اروپا نيست. ليبراليسم کلاسيک ناگزير بود خود را با تغييرات جديد جهاني مانند دموکراسي، جمهوريخواهي، ناسيوناليسم و سوسياليسم وفق دهد. ليبراليسم هم‌زمان با انطباق با اين تغييرها و در کنار اصول بنيادي ليبراليسم کلاسيک، مانند حکومت مشروطه، تساهل، لسه‌فر، تجارت و بازار آزاد، توانست به دوره‌‌يي جديد پا بگذارد که از آن با نام دولت رفاه ليبرالي ياد مي‌شود.

ليبراليسم در نيمه ‌‌دوم قرن بيستم
بسياري از پژوهشگران قرن بيستم در ميانه‌ اين سده از شکست ليبراليسم سخن مي‌راندند، هم از نظر يک نظام فکري و هم به منزله‌ يک سازمان حکومتي و يک سازمان اجتماعي، اما در حالي که آنها خود را آماده‌ مراسم تشييع جنازه ليبراليسم مي‌کردند، ليبراليسم از مرگ روي برمي‌گرداند. ليبراليسم در نيمه‌‌ دوم قرن بيستم جنبه‌هاي کلاسيک و منفي خود را به کناري نهاد و براي جنبه‌هاي رفاه و ساختار دموکراتيک دولت ليبرال استوار شد.

ليبراليسم نيمه‌ دوم قرن بيستمي بايد بر اسلوب و روش آزادي تاکيد ورزد و در زمان‌هاي معيني ليبراليسم بايد با عقايد کولکتيويستي(جمع‌گرايي) و نظام‌هاي توتاليتر براي کسب وفاداري مردم غيرمتعهد جهان، رقابت کند. ليبراليسم قرن بيستم بيشتر خواهان آزادي محدود است تا آزادي به شکل آنارشيستي آن. اين ليبراليسم از نسبيت‌گرايي و پراگماتيسمي که ليبراليسم تاريخي با آن هماهنگ بوده به دور است، به شکلي که بار ديگر آتش اعتقاد مذهبي را برافروخته و به شکل شايان توجهي خواهان برابري به مثابه يک هدف و شعار همانند آزادي است. در نيمه دوم قرن بيستم، بسياري از ليبرال‌ها با نظريه‌ هابهاوس موافقند که «آزادي بدون برابري يک صداي باشکوه و يک معناي بيهوده است. تاکيد بر مفهوم اقتصادي و اجتماعي در تلاش براي آزادي و به آزمون‌گذاري روش‌ها و کنترل‌هاي اقتصادي، گروهي از قهرمانان ليبراليسم کلاسيک را بر اين اعتقاد استوار ساخته که دموکراسي روشي براي نيل به بندگي است.» واقعيت اين است که با وجود عقب‌نشيني‌هاي متوالي، ليبراليسم در رويارويي و شکست‌هاي حاصل از جنگ‌ها، محروميت‌ها و حمله از جانب توتاليتاريانيسم‌هاي راست و چپ، هنوز توانايي پابرجا بودن را داراست. از اين‌رو ناچار است تا تغييرها و چرخش‌هاي بسياري را در نظام سرمايه‌داري پذيرا باشد. ليبراليسم، رويارويي‌هايي با فاشيسم، کمونيسم و نهضت‌هاي ناسيوناليستي داشته و پيش از بروز تحولات كشورهاي عربي، سابقه داشت که از سوي نهضت‌هاي ملي انقلابي خاورميانه، خاور دور و آفريقا که ليبراليسم امريكايي و اروپايي را با امپرياليسم برخي قدرت‌هاي غربي همگام مي‌دانند، مورد حمله قرار بگيرد.



نئوليبراليسم مي‌آيد
نئوليبراليسم و برون‌رفت از بحران مالي دهه‌ 1970: بروز بحران مالي گسترده در کشورهاي غربي و امريكايي شک و ترديد در تفکر و سياست‌هاي کينزي را به اوج رساند و در آن زمان بود که انديشمندان و اقتصاددان‌هايي همچون فريدمن،‌ هايک و... نظريات خود را در باب برون‌رفت از بحران بر پايه اصول ليبراليسم اقتصادي مطرح كردند که مورد توجه بسياري از سياستمداران در آن زمان قرار گرفت. بنابراين کشورها، ابتدا امريكا و انگلستان و به تدريج يک به يک، دست به
تغيير ساختار اقتصادي خود بر اساس انديشه جديد که نئوليبراليسم نام گرفته بود زدند و با اتخاذ سياست تعديل ساختاري به مفهوم کم‌حجم كردن دولت، ايجاد بازار آزاد، خصوصي‌سازي و مقررات‌زدايي، کم‌کم توانستند بر بحران و رکود اقتصادي فائق آيند. در اين ميان کشورهاي بلوک شرق نيز با توجه به ناکارآمدي ساختار اقتصادي‌شان که بر اساس اصول کمونيستي اداره مي‌‌شد، رفته‌رفته به سمت اقتصاد آزاد حرکت كردند. در نهايت با فروپاشي شوروري و فروريختن ديوار برلين، در عمل اين ايدئولوژي با شکست واقعي مواجه شد و ليبراليسم که در جايگاه پيروز ميدان نبرد ايدئولوژيکي، قد برافراشته بود، خود به عنوان تصويري موفق در مقابل ديدگان کشورهاي بلوک شرق قرار گرفته و با توجه به حاکم شدن اين گفتمان بر نظام بين‌الملل، گروهي به ناچار و گروهي با اختيار سياست‌هاي خود را بر اساس اصول اين انديشه بنا نهادند. روند گسترش نئوليبرال‌سازي شتابان در پيش گرفته شد و در دهه آخر قرن بيستم به اوج خود رسيد. در اين ميان نهادهايي همچون صندوق بين‌المللي پول، بانک جهاني و سازمان تجارت جهاني مانند بازويي قدرتمند براي مکتب نئوليبراليسم انجام وظيفه كرده و کشورها را در اتخاذ چنين رويکردي تشويق و کمک کردند.

نئو‌ليبراليسم و شتاب در جهاني شدن: دست‌کم در چهار بعد مي‌توان نئوليبراليسم و اهميت آن را در شکل‌دهي به سياست و سياستگذاري در جهان برشمرد؛ بعد نخست، بعدي که بيش از همه به‌شکل مستقيم با توسعه اقتصاد سياسي بين‌الملل پس از جنگ جهاني دوم مرتبط است، کاهش موانع تجاري و جريان سرمايه را در بر مي‌گيرد. تغيير گات به سازمان جهاني تجارت، همراه با گونه‌هاي مختلفي از موافقتنامه‌هاي منطقه‌يي و تجاري دوجانبه، نشان داد که تجارت آزاد، با وجود نابرابري ميان کشورها، از بسياري جهت‌ها عنصر اصلي نئوليبراليسم است. از طرفي جهاني شدن اقتصاد، يعني بين‌المللي شدن توليد که ارتباط نزديکي با رفع موانع دولتي و آزادسازي تجاري و مالي دارد، در واقع قبول نقش مهم و فزاينده شرکت‌هاي چندمليتي از سوي کشورهاست. روي هم رفته، تجارت آزاد، آزادسازي مالي و بين‌المللي شدن توليد به عنوان گردانندگان اصلي اقتصادهاي ملي و بين‌المللي در اواخر قرن بيستم و آغاز قرن بيست و يکم قلمداد مي‌شوند و بنياد پروژه نئوليبرالي را در سطوح ملي و بين‌المللي تشکيل مي‌دهند.

بعد دوم اصلاح امور مالي کشورهاست. اين سياست دربرگيرنده جابه‌جايي از اقتصاد کلان کينزي طرف تقاضا به رويکردي ساختارگرايانه‌تر به سياست مالي و پولي بوده است. سياست مالي، در نرخ‌هاي بالا و نرخ‌هاي مالياتي شرکت‌ها به شکل گسترده‌يي با هدف اعلام شده آزاد کردن سرمايه خصوصي براي سرمايه‌گذاري، يعني سياست طرف عرضه، کاهش يافت. ايجاد اصلاحات در وزارتخانه‌ها و بنگاه‌هاي دولتي به منظور کاهش اسراف‌کاري و مجبور كردن آنها به کارکردن مطابق با همان نوع استانداردهاي کارآمد مورد استفاده در شرکت‌هاي تجاري موفق است. اين شيوه متعارف مالي شدن که در مرکز اقتصاد و ايدئولوژي نئوليبرالي قرار دارد، بخش مهمي از آن چيزي است که اقتصاددانان آن را مالي‌سازي تجارت و سياست عمومي مي‌نامند.

بعد سوم تاثيرگذاري نئوليبراليسم، تغيير بنيادين مداخله دولت در اقتصاد داخلي است. به شکل سنتي، رويکردهاي سوسياليستي و سوسيال‌دموکراتيک به مداخله دولتي، رويکردي نتيجه‌محور داشتند و نظارت، به مفهوم کنترل عمومي مستقيم و غيرمستقيم بخش‌هاي اقتصادي و خدمات اجتماعي و عمومي بود، و اين برداشت وجود داشت که اگر اين بخش‌ها به حال خود رها شوند، ممکن است به نحوه‌يي عمل کنند که مغاير با نفع عمومي باشد اما پس از اجراي سياست‌هاي نئوليبرالي، نظارت به مفهوم، نظارت بدون کنترل مورد توجه قرار گرفت. در اين نوع نظارت، نقش نظارت‌کنندگان طبق تعريف، مداخله به منظور فراهم کردن نتايج خاصي نيست بلکه ايجاد و به اجرا درآوردن قواعدي عمومي براي يک بخش، صنعت يا خدمت خاصي بود. هدف اين قواعد جلوگيري از تقلب، حمايت از رقابت و محدود كردن انواع شيوه‌هاي انحصارطلبانه براي مقابله با نارسايي بازار، به اجرا درآوردن قراردادها و حقوق مالکيت و به شکل کلي فراهم كردن يک محيط کمابيش قانوني براي بازيگران، به خصوص بازيگران بازار خصوصي بود تا بتوانند به شيوه‌يي کارآمد در بازار عمل کنند.

چهارمين بعد نئوليبراليسم، مرتبط با بخش خصوصي و وابستگي متقابل و پيچيده آن با نهادهاي بخش عمومي در زمينه‌هاي مختلف است. نئوليبراليست‌ها معتقدند تغييرات ساختاري در اقتصاد، به خصوص توسعه فناوري اطلاعات و ارتباطات، از بنياد چگونگي کار شرکت‌ها را دگرگون كرده و مرزهاي بين بخش خصوصي و عمومي را تغيير داده است. اين بعد با تغيير به رويکرد نظارتي مرتبط است، زيرا قراردادي‌سازي و استفاده از شاخص‌هاي عملکرد مالي در کانون اين نظام قرار دارد و به علاوه، اين بعد مستلزم ايجاد نظام‌هاي پيوندي حکمراني پيرامون تشکيلات تخصصي نظير آژانس‌هاي توسعه در سطوح محلي، منطقه‌يي، فرامليتي و بين‌المللي است. نئوليبراليسم مستلزم جايگزين‌سازي پادمان‌هايي است که در جهت هدف خاصي براي سازمان‌دهي زندگي عمومي است، پادمان‌هايي که اختلاف عمومي - خصوصي را در خود فرا مي‌گيرند و شرکت‌کنندگان در بازار را مستقيما در توزيع دستوري منابع و ارزش‌ها درگير مي‌کنند.

در کنار چنين تاثيري که اين گفتمان در سياست اقتصادي کشورها گذاشت، فرآيند جهاني شدن نيز به واسطه چنين رويکردي به سرعت رو به جلو پيش رفت، چنان که عده‌يي اصول نئوليبراليسم را بنيان نظريه جهاني شدن قلمداد کردند و گروهي جهاني شدن را مترادف با جهاني شدن بنيان‌هاي نئوليبراليسم مطرح کردند. در واقع شواهد حاکي از آن است که، پروسه جهاني شدن به گونه‌يي شدت يافته که کشورها، دولت‌ها و ملت‌ها هيچ‌گاه همانند گذشته قادر به ادامه زندگي بدون تعامل با يکديگر نيستند و شدت وابستگي متقابلي که ميان کشورها به وجود آمده، حاکي از نهادينه شدن جريان و حرکت جهاني است.

پاسخي به ناکارآمدي دولت‌هاي رفاهي: شرايط به وجود آمده پس از جنگ‌هاي اول و دوم به جهت آسيب‌هاي شديدي که کشورها در سطوح مختلف اقتصادي و اجتماعي متحمل شده بودند، ساختارهاي حکومتي کشورهاي غربي به شکل قابل توجهي تغيير كرد و دولت‌هايي با نظام‌هاي برنامه‌ريزي اقتصادي کنترل‌شده و متمرکز در اروپا و امريكا پديد آمدند. اين دولت‌ها که اساس بازسازي صنايع را با حضور فعالانه در اقتصاد برنامه‌ريزي کردند، با در دست گرفتن صنايع مادر و ملي کردن آنها سعي در افزايش درآمد خود در کنار افزايش ماليات‌ها داشتند و با استفاده از چنين ذخايري دست به ايجاد نظام‌هاي گوناگون رفاهي زده و توانستند از طرفي شرايط نابسامان اقتصادي و سياسي به وجود آمده پس از جنگ را به ميزان چشمگيري برطرف كرده و از سوي ديگر با ايجاد مزايا و رفاه اجتماعي براي مردم خود، به‌ويژه قشر کم‌درآمد، کشور و مردم‌شان را از خطر مواجهه با نيروي پيش‌رونده کمونيسم تا حد زيادي در امان قرار دهند. در واقع بسياري از کشورهاي غربي با اتخاذ چنين سياستي لاجرم بيشترين پتانسيل انرژي خود را در جهت سر و سامان بخشيدن به مسائل داخلي قرار داده و به جهت حل مسائل اقتصادي به درون مرزهاي خود فرو رفتند، از طرفي تشديد روزافزون ناسيوناليسم اقتصادي و مشغوليت دولت‌ها به امور داخلي خود سبب بي‌توجهي آنها به مسائل بين‌المللي شد و بي‌تفاوتي نسبت به همکاري بين‌المللي رواج پيدا کرد. در نتيجه ميزان روابط بين‌الدولي و بين‌المللي به سطح قابل توجهي تنزل كرد و همين امر موجبات واگرايي ميان دولت‌ها را فراهم آورد.

اتخاذ اين رويکرد از سوي دولت‌ها تا دهه 1970 ميزان بالايي از رشد اقتصادي را براي کشورها به ارمغان آورد، اما بروز بحران و رکود اقتصادي کشورها که حاکي از غيرقابل کنترل بودن آن در درون مرزهاي هر يک از کشورها بود و از نقطه‌يي به نقطه‌يي ديگر سرايت مي‌‌كرد، به تدريج موجبات پيدايش و رشد انديشه‌يي به نام نئوليبراليسم را فراهم كرد. در واقع ظهور بحران اقتصادي در زماني که دولت رفاه با توجه به موفقيت‌هاي به وجود آمده، قادر به ترميم بخش‌هاي خصوصي شده بود و همچنين کشورهاي بلوک شرق و کمونيسم نيز ديگر تهديدي براي نظام‌هاي ليبرالي به‌شمار نمي‌روند زيرا سوءعملکرد آنها، خود زمينه‌هاي افول چنين انديشه‌يي را فراهم آورده بود، همه و همه موجب شد با بروز رکود که خود نشانه‌يي بر ناکارآمدي دولت رفاه و عدم ضرورت ادامه چنين رويکردي از سوي دولت‌ها بود، در مقابل پديدار شدن تفکر نئوليبراليسم و مولفه‌هاي آن، اقدام تلافي‌جويانه‌يي از سوي دولت‌ها انجام نپذيرد، و سردمداران کشورها با قبول راهکارهاي اين انديشه به تدريج در صدد تغيير در ساختارهاي سياسي و اقتصادي خود برآيند، افزون بر اين، با توجه به شرايط به وجود آمده، به‌ويژه پس از فروپاشي بلوک شرق و کمونيسم ضرورت حضور در عرصه‌هاي سياسي بين‌المللي از سوي دولت‌ها و فعال بودن آنها در اين ميدان بيش از پيش به چشم مي‌خورد و چنين امري زماني ميسر مي‌‌شد که دولت‌هاي گسترده و بزرگ (دولت‌هاي رفاهي) با انتقال بخشي از وظايف خود به بخش خصوصي و شرکت‌هاي چند مليتي، موجبات کاهش بار اضافي را از دوش خود فراهم كرده و جايشان را به دولت حداقل بسپارند. چنين ابتکاري که در اين زمان از سوي كساني چون فريدمن مطرح شد، برخلاف دولت‌ رفاه‌هاي اروپايي و اصول مورد نظرشان که اسباب واگرايي ميان کشورها را فراهم آورده بود، موجبات تغيير و تحولي عظيم در روابط ميان کشورها و دولت‌ها را به وجود آورد که زمينه نوعي همگرايي را ميان کشورهاي غربي و حتي کشورهاي رهاشده از يوغ کمونيسم را نيز ايجاد كرد.
نتيجه‌گيري
در نظر گرفتن اين نکته که نهضت ليبرال چگونه در امريكا و ديگر کشورها رواج يافته، ما را با اين واقعيت آشنا مي‌سازد که مولفه‌ها آزادي‌گرا يک نهضت گسترده از عقايد و برنامه‌هايي بوده که مرزهاي ملي را درنورديده است. هر زمان در تاريخ نو و هر جا در جهان که انسان‌ها قابليت همکاري با يکديگر را براي تضمين رفاه داشته‌اند، بر اساس متد و روش‌هايي بود که آزادي افراد را مستحکم‌تر کرده و او را قادر ساخته تا توانايي خود را به منصه ظهور برساند، براي نمونه، تجربه امريكا حاصل نيروهاي انقلابي ليبرال اروپا بود و توفيق آن بعدها افکار ليبرال را در اروپا تقويت کرد و به آن ويژگي جهاني داد اما با توجه به رويدادهاي عصر کنوني، ناکامي و نافرجامي کمونيسم و تاکيد بر دموکراتيزه شدن حکومت‌ها، حقوق بشر و آزادي‌هاي اساسي فرد، اقتصاد آزاد، بدون ترديد باور‌هاي آزادي‌گرا در محدوده بلندتري منطبق با شرايط روز جهاني وقت مطرح خواهد کرد.
آنچه ‌خوانديد، چکيده يک مقاله بلند است که بخش‌هايي از آن کوتاه شده است.
عضو هيات علمي دانشکده علوم سياسي دانشگاه آزاد اسلامي واحد تهران مرکزي



نجات بهرامي*

«جهان پساامريكايي» نام كتابي است از فريد زكريا كه با اشاره نويسنده به سه جابه‌جايي بزرگ قدرت در 500 سال گذشته آغاز
مي‌شود؛ جابه‌جايي‌هايي كه حيات بين‌المللي، سياست، فرهنگ و اقتصاد را هم متاثر از خود مي‌سازد. وي نخستين جابه‌جايي را پيدايش جهان غرب مي‌داند كه از قرن پانزدهم شروع شد و در اواخر قرن هجدهم شتابي خارق‌العاده گرفت. او دومين جابه‌جايي بزرگ در اواخر قرن هجدهم را ظهور ايالات متحده امريكا مي‌داند كه بعد از صنعتي شدن تبديل به بزرگ‌ترين قدرت بعد از امپراتوري روم شد و در بيشتر سال‌هاي قرن بيستم بر اقتصاد، سياست و فرهنگ جهاني مسلط بود و در 20 سال گذشته اين سلطه بي‌مناقشه و در تاريخ مدرن بي‌سابقه بوده است. فريد زكريا اعتقاد دارد كه ما اينك در سومين دوره جابه‌جايي قدرت قرار داريم كه مي‌توان آن را «خيزش ديگران» نام نهاد.

او نشانه‌هاي اين خيزش را در رشد اقتصادي خيره‌كننده در آسيا و در كشورهايي چون هند و چين و نيز برزيل و مكزيك و... مي‌داند و از قول يكي از دست‌اندركاران مديريت منابع مالي بيان مي‌كند كه 25 شركت فرامليتي بزرگ در آينده در كشورهايي چون برزيل، مكزيك، كره جنوبي، تايوان و... هستند و نامي از امريكا در اين فهرست نيست. از طرف ديگر به ركوردهايي اشاره مي‌كند كه ديگر در اختيار امريكا نيست. مثلا بزرگ‌ترين كازينوي جهان نه در لاس وگاس كه در ماكائو قرار دارد يا بزرگ‌ترين صنعت فيلمسازي به لحاظ فيلم‌هاي ساخته‌شده و فروش
بليت نه در هاليوود كه در باليوود قرار دارد.

نكته اساسي ديگر در اين زمينه، نگراني از كاهش شديد دانش‌آموختگان مهندسي و نظاير آن در قياس با رشته‌هايي چون تربيت‌بدني است.

وي به نقل از كساني كه عميقا نگران از دست رفتن جايگاه امريكا هستند، مي‌نويسد: «ما به تدريج علاقه خود را به اصول، رياضيات، توليد، سختكوشي، پس‌انداز و... از دست مي‌دهيم و به جامعه‌يي پساصنعتي كه تخصص آن در تفريح و مصرف است، تبديل مي‌شويم... هيچ آماري اين تشويش را بهتر از آمارهاي دال بر افت تحصيلات مهندسي به تصوير نمي‌كشد. در سال 2005 آكادمي ملي علوم با انتشار گزارشي هشدار داده بود كه امريكا ممكن است به زودي جايگاه ممتاز خود را به عنوان كشور پيشتاز در دانش جهاني از دست بدهد. بنا بر اين گزارش در سال 2004 تعداد فارغ‌التحصيلان مهندسي در چين 600 هزار، در هند 350 هزار و در امريكا تنها 70 هزار نفر بوده است. اين ارقام كه در صدها كتاب و مقاله و وبلاگ و از جمله در گزارش اصلي فورچون، صورت مذاكره كنگره و سخنراني‌هاي بزرگاني چون بيل گيتس تكرار شده، به واقع مايوس‌كننده‌اند.» (ص194)

اما اين جامعه پساصنعتي كه موجب نگراني دوستداران هژموني امريكا در جهان است، چگونه جامعه‌يي است؟ شايد بهترين توصيف از جامعه پساصنعتي را بتوان در آراي «دانيل بل» سراغ گرفت. وي مهم‌ترين ويژگي‌هاي جامعه پساصنعتي را اولا تاكيد بر علوم نظري و رشد شتابان اين علوم و ثانيا در گسترش روزافزون بخش خدمات و به حاشيه رفتن بخش توليد صنعتي و كشاورزي در مقايسه با بخش‌هاي ديگر مي‌داند.

حال سوال اينجاست كه آيا اين موارد را مي‌توان علائم افول امريكا در جهان به حساب آورد؟ آيا رشد اقتصادي ديگران و سر برآوردن قدرت‌هاي نوظهور مانند چين، الزاما به تسخير جايگاه فرهنگي و سياسي امريكا مي‌انجامد؟ با نگاه به ساير بحث‌هاي آمده در كتاب، به پرسش‌هاي فوق جواب منفي مي‌دهيم. در پاسخ به كاهش تعداد فارغ‌التحصيلان دانشگاهي در رشته‌هاي فني در مقايسه با هند و چين، فريد زكريا مي‌گويد: «مشكل، درجه دقت اين ارقام است. روزنامه‌نگاري از وال استريت ژورنال و چند دانشگاهي ديگر با بررسي موضوع خيلي زود متوجه شدند كه آمارهاي آسيايي دربردارنده فارغ‌التحصيلان مقاطع تحصيلي دو، سه ساله با مدرك مهارت‌هاي فني ساده نيز هست. گروهي از اساتيد دانشكده مهندسي پِرت در دانشگاه ديوك براي گردآوري اطلاعاتي از منابع دولتي و غيردولتي و مصاحبه با دانشگاهيان و بازرگانان عازم چين و هند شدند. نتيجه بررسي آنها اين بود كه حذف فارغ‌التحصيلان دو، سه ساله، آمار چين را به نصف كاهش مي‌دهد كه حتي اين آمار هم با توجه به تعاريف متفاوت از «مهندس» كه غالبا دربرگيرنده مكانيك اتومبيل و تعميركاران صنعتي هم هست، تا حدودي متورم به نظر مي‌رسد... اين به مفهوم بالاتر بودن تعداد تربيت مهندس در امريكا نسبت به چين و هند است

او آموزش عالي را بهترين صنعت امريكا مي‌داند و وجود هشت دانشگاه امريكايي در بين 10 دانشگاه برتر جهان را نقطه قوت بزرگي مي‌داند كه از برتري مطلق امريكا در صحنه آموزش عالي حكايت مي‌كند در حالي كه اين كشور تنها پنج درصد از جمعيت جهان را در خود جاي داده است.

نويسنده كتاب سپس به يكي ديگر از برتري‌هاي امريكا در قياس با اروپا و جهان در حال توسعه اشاره مي‌كند و آن هم فزوني رشد جمعيت است. او به نقل از نيكولاس ابرشتات، استاد انستيتوي آمريكن اينترپرايز برآورد كرد كه تا سال ۲۰۳۰ بر جمعيت امريكا 65 ميليون نفر افزوده خواهد شد در حالي كه جمعيت اروپا تقريبا ثابت خواهد ماند. او تنها راه تغيير اين روند را پذيرش مهاجران بيشتر از سوي اروپاييان مي‌داند و مي‌گويد: «اروپايي‌هاي بومي عملا جايگزين‌سازي خود را در سال 2007 متوقف كرده‌اند و در نتيجه حتي براي حفظ جمعيت كنوني مهاجرت تا حدودي الزام‌آور خواهد بود. اما در حالي كه رشد، مستلزم افزايش مهاجرت است، ظاهرا جوامع اروپايي آمادگي پذيرش و جذب مردمي با فرهنگ‌هاي غريب و ناآشنا به ويژه از مناطق روستايي و عقب‌مانده در جهان اسلام را ندارند. واقعيت سياسي اين است كه اروپا در زماني كه آينده اقتصادي آن به توانايي در جذب مهاجران بيشتر وابسته است، از شتاب گام‌هاي خود در پذيرش مهاجران كاسته است. امريكا از ديگر سو در حال خلق نخستين ملت جهاني است كه از همه رنگ و نژاد و عقيده با هماهنگي چشمگيري در كنار هم زندگي مي‌كنند.» (صص 203 و 204)

او در تشريح نتيجه مثبتي كه مهاجرت براي امريكا به ارمغان مي‌آورد، به مزيتي اشاره مي‌كند به نام «تزريق عطش و انرژي»، به اين معني كه مهاجران با پشت كردن به جامعه و خانواده خود و با انگيزه قوي براي رشد و پيشرفت وارد جامعه امريكايي مي‌شوند و به صورت طاقت‌فرسايي كار مي‌كنند و فرزندان و نوادگان آنها به جريان اصلي جامعه امريكايي مي‌پيوندند. اين همان تجربه‌يي است كه امريكا را از تجربه بريتانيا و ديگر نمونه‌هاي تاريخي قدرت‌هاي متمايز مي‌كند كه مبتلا به فربهي و تنبلي در مواجهه با خيزش كشورهاي فقير شده اند.

از طرفي ديگر شرايط جهان امروز و مشكل‌هايي كه امريكا با آن دست به گريبان است، قابل مقايسه با گذشته نيست. اين كشور با بحران‌ها و مقاومت‌هايي مواجه است اما در قياس با تهديدهاي عظيم گذشته، آلمان نازي، خودكامگي استالين، جنگ هسته‌يي و... شرايط مطلوب است. روزولت در سال 1933 خطر واقعي براي امريكا را ترس مي‌دانست و اعتقاد داشت كه آنچه بايد از آن بترسيم، خود ترس است. او اين مساله را زماني مطرح كرد كه نظام سياسي و اقتصادي امريكا در حال فروپاشي بود. يك‌چهارم نيروي كار آن بيكار بود و فاشيسم در سراسر جهان تاخت و تاز مي‌كرد. زكريا مي‌گويد اكنون ما در زماني دچار ترس شده‌ايم كه جهان در صلح و رفاه به سر مي‌برد. در زمينه مبارزه با تروريسم هم شاهديم كه ضربه‌هاي واردشده به گروه‌هايي چون القاعده، آشكارا سبب فلج شدن و ناتواني آنها از انجام عمليات در خاك امريكا شده است. در عوض آنها اين عمليات‌هاي كوچك را بيشتر در كشورهاي تابع خود در خاورميانه انجام مي‌دهند و با كشتار بوميان و مسلمانان پايگاه خود را براي هميشه در ميان مردم از دست مي‌دهند كه اين ضربه‌يي كاري‌تر از ضربه اول است.

نتيجه اساسي اينكه اين كتاب در پي اثبات اين است كه جهان پساامريكايي الزاما جهاني ضدامريكايي نيست. از سال 1991 ما در جهاني تك‌قطبي زيسته‌ايم كه اقتصاد آزاد جهاني در آن رشدي فوق‌العاده داشته است. اكنون نيز از نظر سياسي- نظامي همچنان در جهاني تنها با يك ابرقدرت به سر مي‌بريم. اما در ساير ابعاد صنعتي، آموزشي، اجتماعي و فرهنگي، قدرت در حال جابه‌جايي و فاصله گرفتن از سلطه امريكايي است. ما در حال ورود به جهاني پساامريكايي هستيم كه مردمان بسيار در نقاط مختلف جهان ماهيت و جهت آن را تعيين مي‌كنند.

*كارشناس‌ ارشد علوم سياسي دانشگاه علوم و تحقيقات كرج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر