چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۱

چندوچون ِ سِقط شدنِ یک عدد کتاب!/ هادی معصوم دوست

از در ارشاد که تو میروم، همین که پایم را میگذارم توی طبقهی ادارهی کتاب تقریبا همه میشناسندم. اگر به اسم نباشد حداقل به قیافه میشناسند. خیلیها تا من را میبینند ازم میپرسند که بالاخره داستان کتابم به کجا رسید! خب شوخی که نیست! یک سال رفتن و آمدن است. یک جورهایی شدهام مثل کارمند آنجا. کارمند بیجیره و مواجبی که همه عادت کردهاند به دیدنش و خودم هم عادت کردهام به انتظارهای طولانیام توی راهروهای آن.

روز اولی که بعد از دو ساعت و نیم منتظر نشستن بالاخره رفتم توی اتاق رئیس اداره کتاب، خوب یادم هست. وقتی داخل شدم و پشت میز بزرگی که توی اتاق بود نشستم حال چندان خوبی نداشتم. با خودم گفتم خب میخواهی حالا بهش چه بگویی؟ میخواهی بهش بگویی آقای فلانی به کتابم مجوز بده؟ همینقدر گلدرشت؟ توی مِن و مِن بودم. فشار میآوردم به خودم که کلمات را پیدا کنم و تحویل آن مردی بدهم که آن ور میز با آن کت وشلوار سرمهای و مو و ریش آراسته نشسته بود. دیدم اینطور توی فشار نمیشود. برای همین خودم را ول دادم.

بهش گفتم میدانید آقای رئیس، من الان توی سن و سالی نیستم که بخواهم بالکل خط عوض کنم. تقریبا میشود گفت راه پس و پیش ندارم. نمیتوانم برگردم عقب و از اول شروع کنم. مثلا بزنم توی خط کاسبی. یک بقالی باز کنم و خیالم راحت باشد از بابت کارم. بدانم صبح به صبح با یک بسم الله کرکره را بالا میکشم و دلم گرم این باشد که خدا روزی رسان است. نه، حالا کمی دیر است. چون باید آن سرمایه را به جای خرج تحصیل نگه میداشتم و حالا باهاش یک بقالی راه میانداختم.

بعد هم یک پوزخند میانداختم گوشهی لبم و به همهی این جوجه روشنفکرهای مثل خودم و همهی این بدبختهای مثلا اهل فرهنگ میخندیدم. و هر وقت میدیدمشان مثل این موجودات موزهای که انگار از یک دنیای دیگر آمدهاند مدام سؤال پیچشان میکردم که یعنی چه که میگویی نویسندهام! یعنی مینشینی توی خانه و مینویسی؟ مگر میشود؟ از کجا میخوری؟ اصلا بازار دارد؟ و طرف را برای هزارمین بار با سؤالهای بیجوابش روبرو میکردم و دست آخر یک لبخند ازش تحویل میگرفتم که یعنی اینقدر انگولکش نکنم و دست از سرش بردارم. نکردم این کار را و خودم هم شدم یکی از همان موجودات موزهای. بهش گفتم تا اینجا موضوع شخصی است. به خودم برمیگردد و تصمیمی که برای زندگیام گرفتهام. پایش هم ایستادهام. ولی از اینجا به بعد هیچ چیز دست من نیست. چون من همهی کاری که از دستم برمیآمده انجام دادهام. حاصلش شده همان چیزی که الان نمیدانم روی میز چه کسی دارد خاک میخورد تا شاید از سر سیری بهش نگاهی بیندازد و بعد برایش نسخهای بپیچد. آمدهام بگویم که مراقب همهی تلاش من باشید. مراقب همهی زحمتهای چند ساله‌‌ام باشید. کلید مغازهام را سپردهام دست شما. نکند بالکل خالیاش کنید. حالا اگر یکی دو قلم جنسش کم شد میشود ندید گرفت. ولی نبینم که همهی سرمایهام رفته است به فنا.

خلاصه اینکه آقای رئیس میخواهم بدانید که این کتاب برای من یک کتاب ساده نیست. این کتاب تائیدی است بر هشت سال زحمت، دندان روی جگر گذاشتن، چشم بستن روی خیلی از چیزهایی که همهی جوانهای به سن و سال من خواستهاند و میخواهند و آغاز یک راه طولانی که قرار است آیندهی کاریام باشد. باز هم تاکید میکنم؛ این انتخاب من بوده و کسی بدهکار من نیست. فقط از شما توقع دارم باور کنید که پشت آن کتاب یک جوان نشسته با کلی برنامه‌‌ریزی که یک سرش خواه ناخواه به این کتاب وصل است. پس لطفا به من ثابت کنید که خیلیها سعی میکنند سیاهنمایی کنند. که اوضاع آنقدرها هم بحرانی نیست آنطور که خیلیها میگویند.

با همان چهرهی آرام و با اعتماد به نفس و قدرتی که متواضعانه توی نگاهش دیده میشد نشسته بود مقابلم و در سکوت مطلق به حرفهایم گوش میکرد. بعد در مقابل رودهدرازیام با لبخند جملهی کوتاهی گفت؛ که بهتر است نگران نباشم؛ انشاءلله درست میشود. و بعد بهم قول داد که مراحل بررسی را زودتر راه بیندازد.

شاید نزدیک به یک ماه گذشت و حالا در طی رفت و آمدهایم با رئیس دفتر او آشنا شده بودم. جوان موقری، تقریبا هم سن و سال خودم. مثل رئیسش نگاهی آرام داشت؛ موهای نرمی که به یک طرف شانه شده بودند و ریش آراستهای که باعث میشد ناخودآگاه احساس بدی بهش نداشته باشی. او هم با آرامش به حرفهایم گوش میداد و هر بار سعی میکرد از آخرین وضعیت کتاب مطلعم کند. ولی اتفاق از روزی افتاد که به محض ورودم، درست وقتی که آقای رئیس دفتر من را دید دستم را گرفت و با احترامی بیش از همیشه به اتاقش دعوتم کرد. هنوز گیج و منگ این اتفاق بودم که خودش به حرف آمد. گفت توی یک سفر دو روزه که به شمال داشته هوس کرده رمان من را خارج از روند اداری و در حالیکه اصلا ربطی به او ندارد بخواند. این کار را کرده و حسابی از کار خوشش آمده. آنجا بود که بهم گفت بهتر است نگران نباشم.

درست همین موقع یکی دیگر از دوستان آقای رئیس دفتر که دقیقا نمیدانم آنجا چه کاره است ولی بعضی وقتها آنجا حضور دارد دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: قدر خودتو بدون. این نشان میداد که او هم کتاب را خوانده است. بعد آقای رئیس دفتر بهم گفت که بین این همه رمانی که خوانده این یکی از بهترینها بوده و واقعا که دست مریزاد دارد. و از همهی حرفهایش مهمتر اینکه با همان آرامشی که توی نگاهش بود به وضوح بهم گفت این کتاب مجوز میگیرد. فقط در حد چند هفته زمان میبرد تا مراحل اداری‌‌اش را طی کند. و اینها کارهایی است که به خودشان مربوط میشود!

خب خودتان را بگذارید جای من. جز خوشحالی چه حالی بهتان دست میدهد. وقتی رئیس دفتر آقای رئیس بهت بگوید کتابت مجوز میگیرد و خود آقای رئیس بهت بگوید که نگران نباش، مگر میتوانی خوشحال نباشی. همان موقع که از دفتر بیرون آمدم به یکی از دوستانم زنگ زدم و ماجرا را با خوشحالی برایش تعریف کردم. بهش گفتم به نظر من اوضاع آنطورها هم نیست که خیلیها تصور میکنند. ما از ارشاد یک غول برای خودمان ساختهایم. اینها خیلی آدمهای قابل گفتگویی هستند. چرا فکر میکنیم که نمیشود. مثلا خودِ من. توی این اداره نه آشنایی داشتم و نه اصلا کسی را میشناختم‌. ولی کارم راه افتاد. خب مگر ما چه میخواهیم جز این. مسئله مهم همین است. که طرفت قابل گفتگو باشد. که طرفت معنی حرف تو را بفهمد. به نظرم اینها آدمهای زبانفهمی هستند. اصلا خیلیهایشان مثل همین آقای رئیس دفتر، ادبیات را میفهمند.

او هم که خودش یکی از نویسندههایی بود که یک کتاب گیر ارشاد داشت، به حرفهایم گوش میکرد و واقعا خوشحال بود. داشتم بهش میگفتم واقعا باید قبول کرد که بعضیها کمی اغراق میکنند؛ اصلا سیاهنمایی میکنند. چون تجربهی من نشان میدهد که اوضاع آنطورها هم نیست.

از آن موقع به بعد همه بهم تبریک میگفتند. حتی چند نفری از دوستان نویسنده، ازم پرسیدند که واقعا فضای ارشاد این طور است که من میگویم؟ یعنی میشود رفت آنجا و نتیجه گرفت؟ و من هم که کاملا احساساتی شده بودم مطمئنشان میکردم که فضا آنطورها هم نیست که آنها فکر میکنند. بهتر است پیشفرضشان را از ارشاد بگذارند کنار و خودشان بیخیال همهی شنیدهها بروند ببینند آنجا چه خبر است.

چند هفته‌ ‌گذشت و من طبق قرار منتظر بودم آن کارهای اداری که به خودشان مربوط میشد هرچه زودتر به آخر برسند و من مجوز کتابم را بگیرم. حتی گاهی وقتها خودخوری میکردم که چرا چهار سال پیش وقتی رمان قبلیام را به ارشاد فرستادم و بعد از یک سال معطلی بهش مجوز ندادند حتی یک بار هم خودم را مجبور نکردم که به ارشاد بروم.

بالاخره بعد از چند هفته با انرژی و خوشبینی عجیبم نسبت به آینده دوباره رفتم ارشاد تا این بار با مجوز برگردم. وقتی رسیدم آقای رئیس دفتر هنوز نیامده بود. از طریق منشی دفتر باهاش تماس گرفتم و او که آن روز انگار حال چندان خوشی نداشت با سردی بهم گفت که نتیجه نهایی را بهتر است از دبیرخانه بگیرم.

دوان دوان یک طبقه رفتم پائین. خانمی که پشت سیستم نشسته بود شماره کتاب را ازمپرسید. شماره را وارد سیستم کرد و بعد آرام نگاهش را از روی مانیتور بالاآورد، زل زد توی چشمهایم و با بیحوصلهگی انگار این حرف تکراری دیگر حوصلهاش را سر برده باشد بهم گفت: غیرمجاز شده آقا! همانجا که ایستاده بودم فقط بهش نگاه کردم. همهی وجودم شده بود یک علامت سؤال بزرگ که سر و تهش توی تنم جا نمیشد. از راه پلهها که به سمت اتاق رئیس دفتر بالا میآمدم همهی تبریکها، همهی به منبر رفتنهایم در وصف گفتگو پذیر بودن ارشاد و همهی ساعتهایی که توی راهروهای آن گذرانده بودم فست موشن از پیش چشمم میگذشت. جوری از خودم احساس شرم میکردم که پشت لبم عرق نشسته بود.

نیم ساعت بعد آقای رئیس دفتر آمد و تا آمدن او یک شکم سیر به خودم خندیدم. شاید بیش از صدبار زیر لب به خودم فحش دادم! که هیچ چی حالیام نمیشود. اندازه گاو هم نمیفهمم. وگرنه تا این حد حرفشان را جدی نمیگرفتم و به همه نمیگفتم که دیگر کار تمام است. حالا فقط خجالتش برایت میماند.

وقتی آقای رئیس دفتر ماجرا را شنید خودش هم کمی تعجب کرد. از این جا به بعد من آنجا روی صندلی توی سکوت نشسته بودم و آقای رئیس دفتر را میدیدم که بین اتاقها میرفت و میآمد. و من حدس میزدم که احتمالا کار من را پیگیری میکند. بیشترین تصویری که از آن چند ساعت یادم است تصویر یک لکهی سیاه است روی کفپوش اتاق. چون سرم افتاده بود پائین و فقط به زمین نگاه میکردم. مثل دیوانهها هر صدایی را که توی اتاق میشنیدم به خودم نسبت میدادم. مثلا هر کس توی اتاق میخندید (از آنجا که سه منشی توی اتاق به شدت آدمهای شاد و بذلهگویی هستند و بیشتر وقتها بساط شوخی و خندهشان به راه است) حس میکردم دارند به من میخندند. سعی میکردم نسبت به خندههایشان کمترین عکسالعملی نشان ندهم. که دست آخر یکی از منشیها برگشت بهم نگاهی کرد و نمیدانم توی من چه دید که تصمیم گرفت بهم چیزی بگوید. یعنی یک کتاب تا این حد مهمه؟

بهش نگاه نکردم. چه میتوانستم بگویم. نمیتوانستم داستان بقالی را برای او هم تعریف کنم. نه، یک کتاب تا این حد مهم نیست. نه تنها یک کتاب که اصلا هیچ چیزی توی این دنیا تا این حد ارزش ندارد آقای منشی. ولی آخر من به تو چه بگویم. اگر بهت بگویم مغازهام را دزد زده است منظورم را میفهمی. حتی باهام همدردی هم میکنی. ولی اگر بگویم کتابم مجوز نگرفته سرت را تکانی میدهی و با خودت میگویی این سوسول بازیها دیگر چه صیغهایست. اصلا یک کتاب مگر اینقدر ارزش دارد؟

جوابش را ندادم. حتی حاضر نشدم نگاهم را از روی آن لکهی سیاه برای لحظهای تکانی بدهم. ترجیح دادم دنبالهی فکرهایم را از سر بگیرم. دنبالهی تبریک گفتنها... یعنی باید آنها چقدر متین باشند تا به رویم نیاورند من همان آدمی هستم که ساعتها با آن حرفهای گلدرشتم با آنها بحث میکردم. تا تهش به این نتیجه برسانمشان که اصلاحات یعنی همین. یعنی گفتگو. یعنی یکی آنها بگویند، یکی تو. بعد کمی آنها کوتاه بیایند کمی تو. بعد هم مسئله به خوبی و خوشی تمام شود. شاید با هم اختلاف نظر داشته باشید ولی آنطور نیست که بالکل حرف هم را نفهمید. چون آنها هم بالاخره توی همین دورهای زندگی میکنند که ما زندگی میکنیم. از یک دنیای دیگر که نیامدهاند. شعور دارند. مهمتر از آن احساسات دارند و میفهمند که بالاخره آن نظری که دارند میدهند ممکن است مسیر زندگی و آیندهی یک نفر را بالکل تغییر بدهد.

این حرفها که یادم میآمد توی صندلیام مچاله میشدم. چون مطمئن بودم که همهشان اگر هم به رویم نیاورند حداقل توی خلوتشان وقتی دور هم جمع میشوند راجع به احمق بودنم با ترحم حرف میزنند.

همهی این اتفاقها نزدیک ساعت دو ظهر بود که روی سرم هوار شد. ولی وقتی که آقای رئیس دفتر بالاخره مقابلم ایستاد عقربهها ساعت پنج و نیم را نشان میدادند. بعد آقای رئیس دفتر که من واقعا تلاش را در او میدیدم برای حل کردن موضوع، مقابلم ایستاد و گفت کتاب را میفرستند برای بررسی مجدد. انشاءلله که مشکلش حل میشود.

اوایل که میرفتم ارشاد یک پیراهن نازک تنم بود. هوا گرم بود و باد کولر توی اتاق خیلی حال میداد. بعد هوا سردتر شد و حالا آرام آرام لباسهایم ضخیمتر میشدند. میانههای پائیز سرباز شدم. هر چند که با قول خود آقای رئیس قرار بود قبل اعزام به خدمتم جواب نهایی را بهم بدهند. این اتفاق نیفتاد. توی روزهای آموزشی اولین فرصتی که به دستم میرسید پشت صفهای طولانی تلفن میایستادم و شمارهای را میگرفتم که من را مستقیم وصل میکرد به اتاق آقای رئیس دفتر. دیگر آنقدر صدایم را شنیده بود که حس میکردم با شنیدن دوباره صدایم تنش کهیر میزند.

بچهها با نامزدها و دوستدخترهایشان حرف میزدند. وقتی پای تلفن میرسیدند شکل صورتشان بالکل عوض میشد. ماهیچههای صورتشان شل میشد و یک لبخند کمرنگ میافتاد گوشهی لبشان و دهنی گوشی را تا حد امکان به دهانشان نزدیک میکردند. انگار میخواستند گرمای نفس طرف بخورد به صورتشان. به نجوا حرف میزدند و با آرامش. وقتی همهی این نشانهها را میدیدم دلم نمیآمد سر شانهشان بزنم و با دیدن صورت آفتاب سوختهام از آن خلسهای که در آن فرو رفته بودند پرتشان کنم بیرون و یادشان بیاورم که الان کجا هستند. چون حداقل آنها داشتند با این تلفن یک حالی میکردند ولی من قرار بود صدای رئیس دفتر را بشنوم و جملهی کوتاه و اخباریاش را: «هنوز در حال بررسی است». این هم حال چندانی ندارد. برای همین اصلا انگولکشان نمیکردم و میگذاشتم طرف از پشت گوشی هم که شده تا آنجا که میتواند برای خودش تخیل کند. همهی بچههای ضعف تلفن، دردمشترک داشتند. من را هم جزء خودشان میدانستند. مدام ازم میپرسیدند که حالا بالاخره باهاش قصد ازدواج دارم یا از آن بزن درروها هستم که به هیچ کس رحم نمیکنم! با خنده و شوخی سر و تهش را جمع میکردم. چون مطمئنا باورشان نمیشد که این اشتیاق من به تلفن، یک سرش به زن وصل نباشد. هیچ کدام به فکرشان هم نمیرسید که من مدام از آن ور خط صدای رادیو معارف را میشنوم. چون همیشه تا وصل شدنم به آقای رئیس دفتر، آقای منشی من را روی هُلد میگذاشت. و به جای موزیکِ انتظار رادیو معارف پخش میشد.

بالاخره بعد از تماسهای مکررم آقای رئیس دفتر بهم گفت که آقای بررس کتاب را مجدد خوانده و برای مجوز گرفتن کتاب باید یک چیزهایی را حذف کنم. موارد را همانجا یادداشت کردم. البته چندبار به دلیل کارتی بودنِ تلفن تماس قطع شد و چندبار به دلیل طولانی شدن تلفنم با بچههای پشت سرم که بدجوری توی کف شنیدن صدای طرفشان بودند کارم به جر و بحث کشید. کتاب را صفحه به صفحه ورق میزد و موارد را برایم میخواند: بعضی از کلمات مثل کلمهی شاباش حذف شود (منظورش را نمیفهمیدم). توصیف لباس خانمها حذف شود. توصیف رقص بچهی شش سالهی توی داستان حذف شود. همهی کلمات رکیک (بدون اشارهی موردی و دقیق) حذف شود. صحنهای که شخصیت مرد داستان از سر شوخی به گردن همسرش بوسهای میزند حذف شود. (به دلیل تصویر اروتیک.) همهی دیالوگهای به گفتهی آنها لمپنی حذف شود. (بدون اشارهی دقیق و موردی که منظورشان کدام دیالوگهاست). اینجا تلفن قطع میشود. دوباره که زنگ میزنم آقای رئیس دفتر بدجوری بیحوصله است. برای همین سر و ته حرفهایش را جمع میکند: خودت که متوجه شدی! هر چیزی که به نظرت مورد داره از توش دربیار.

در موقعیتی نیستم که بتوانم باهاش بحث کنم که این دیگر چطور اصلاحیه دادنی است! آخر چرا اینقدر ذهنی حرف میزنید! هیچ چیز نگفتم چون مطمئن بودم او حوصلهی حرف زدن ندارد، اعتراض من هم جواب روشنی نخواهد داشت. از طرفی همین حالا بود که واقعا بچهها جرم بدهند. چون صدای اذان پیچیده بود توی پادگان و این یعنی تا چند دقیقهی دیگر دژبانها همهرا از دور و بر تلفن به سمت مسجد پرت و پلا میکنند و تا ساعت ۵ بعدازظهر دیگر از تلفنخبری نیست.

آنهایی که سربازی رفتهاند میدانند که توی ایام آموزشی هیچ مرخصیای در کار نیست. ولی نه برای کسی مثل من که پاشنهی در اتاق فرماندهرا درمیآورد و آنقدر جلویش گردن کج و راست میکند که پیش بچهها به دستمال ابریشمی معروف میشود. مخصوصا وقتی که یک بیست و چهار ساعت مرخصی هم میگیرد.

شبانه با اتوبوس میروم مشهد. موارد را اصلاح میکنم و ایمیل میکنم برای ناشر؛ تا کار را پرینت کنند و برساند به دست آقای رئیس دفتر. و باز شبانه با اتوبوس برمیگردم پادگان. خستگی راه و آن کمر درد وحشتناکی که توی اتوبوس گرفته بودم هیچ مهم نبودند. چون باز ناخودآگاه حس میکردم که دارد کارها خوب پیش میرود. چون از لابه لای حرفهای رئیس دفتر پیدا بود که اینبار اگر این موارد را اصلاح کنم مجوزش را میگیرم.

کات میزنم به یک ماه بعد. وقتی که حالا از آموزشی آمدهام و با اولین دوشی که گرفتهام مترو من را در ایستگاه بهارستان پیاده کرده است. طبق معمول «هنوز در حال بررسی است». باز دوباره همه چیز شروع میشود. مدام زنگ میزنم و مدام تن رئیس دفتر کهیر میزند و لحن صدایش سردتر و سردتر.

حالا آرام آرام معدهدرد شدیدی میگیرم. هر چه بیخیالی طی میکنم بیخیالم نمیشود. برای همین بالاخره کارم به دکتر میکشد. دلیلش ترشح زیاد اسید معده است. تجویز دکتر چندتا قرص و یک سرم و تاکید بر نداشتن استرس. چون دلیل اصلی‌‌اش را استرس میداند.

دوباره بهارستان. دوباره نیامدن جواب. دوباره ادارهی کتاب، ولی این بار با تماس تلفنی. آقای رئیس دفتر حال حرف زدن با من را ندارد. (البته شاید حق داشته باشد.) به همکارش میگوید برود از اتاق کارشناسی جواب کتاب من را از آقای سرگروه، که مجهولترین موجودی است که میتوانم تصور کنم، بگیرد و بیاورد. من پشت خط میمانم و باز رادیو معارف گوش میکنم. بعد دوباره صدای آقای همکار را میشنوم. خشک و قاطع: کتاب شما غیرمجاز شده.

من که دیگر به این حرف عادت کردهام ازش میخواهم گوشی را بدهد به رئیس دفتر. قبول نمیکند. چون آقای رئیس دفتر (که میدانم اگر قدرتی داشت به کتابم مجوز میداد) سرش شلوغ است. گوشی را قطع میکنم و دوباره درد معدهام شروع میشود. اینبار کمی عصبی شدهام. هنوز تا پایان وقت اداری دو ساعت دیگر مانده و من که در گرفتن مرخصی به مهارت خاصی رسیدهام هرطور هست مرخصی میگیرم و اینبار با همان لباس نظامی راهی ارشاد میشوم. ساعت از دو گذشته و کسی را داخل راه نمیدهند. دربانِ جلوی در که لباس نظامیام را میبیند هوس میکند باهام حرف بزند. میگوید فوقلیسانسی؟ میگویم بله. میگوید قدیم به فوق لیسانس ستوان یک میدادن. میگویم میدانم؛ آخر قدیم اینقدر فارغالتحصیل توی شهر نریخته بود که! آن هم بیکار. میخواهد هنوز به حرف زدن ادامه بدهد که بهش میگویم کار مهمی دارم که خیلی هم دیر شده. اگر ممکن است بگذارد بروم داخل. راه گیت را باز میکند و رد میشوم.

آقای رئیس دفتر تا من را با این سر و لباس میبیند لبخندی میزند. بعد توی سکوت بهم نگاه میکند و میگوید: بذار بدیم به یه بررس دیگه هم بخونه. تا دیروز من هیچ اعمال نظری نکرده بودم. ولی این بار میکنم این کارو. برو تا ببینیم چی میشه. از این حرفش خندهام میگیرد. از اینکه اینقدر بیظرافت میخواهد بفرستدم دنبال نخود سیاه حال بدی بهم دست میدهد. یعنی اینقدر خر به نظر میرسم؟ میگویم مینشینم تا خود آقای رئیس را ببینم. میگوید جلسه دارد. از آن جلسهها که معلوم نیست کی تمام میشود. بهش میگویم منتظر میشوم. رئیس دفتر میگوید هرطور خودت میخواهی. ولی از من گفتن بود. معلوم نیست کارش کی تمام میشود. بعد خیلی بیتفاوت بهم پشت میکند و میرود توی اتاقش تا به کارهایش برسد. من مینشینم روی صندلی. دو منشی دیگر رفتهاند و فقط یکی از منشیها مانده است. با خودم میگویم حتما امروز نوبت شیفت اوست. خسته است و چشمهایش کمی خمار. انگار خوابش میآید.

الان ساعت نزدیک به ۳ ظهر است. من یادم رفته که باید نهار بخورم. درد معده این را یادم میآورد. میدانم که اگر برای خوردن یک ساندویچ از ساختمان بیرون بروم دیگر تو آمدنم به این راحتیها نیست. پس از روی صندلی جم نمیخورم. از خودم کفریام. همیشه تا وقتی همه چیز به خودم مربوط است کارها خوب پیش میرود. برای همین خیلی بدم میآید کارم بیفتد توی زمین یک نفر دیگر. از اینکه گردن کج کنم حالم بهم میخورد ولی توی این چند ماه گذشته آنقدر این کار را کردهام که دیگر گردن درد گرفتهام. لعنتی همه چیزم بند اینها شده است که یک نفر دو نفر هم نیستند. اصلا نمیدانی با کی طرفی. اصلا نمیدانی اینجا حرف آخر را کی میزند. رئیس ادارهی کتاب آدم قویتری است یا سر گروه؟ اصلا سرگروه برای رئیس تره هم خرد میکند؟

بی خیالش میشوم. به جایش به چیزهایی فکر میکنم که ازش سر درمیآورم. از بدو تولدم تا به امروز. به مشهد. به دوران مدرسه. به آن اطمینانی که وقت انتخاب رشته داشتم. به توصیههای معلم پرورشیام که میگفت با این نمرههای خوب توی ریاضی و فیزیک هنرستان رفتنم یک دیوانگی است. به بیتوجهیام به حرفهای او. به هنرستان رفتنم. ولی عجیب است که تا همین چند ماه پیش هیچ احساس نمیکردم که شاید راه را اشتباه آمدهام... یعنی باید برای هر کتاب اینقدر زجر بکشم؟ این دیگر چه کاری است؟ مگر چندبار به دنیا میآیم؟ مگر چقدر وقت دارم؟ پس کی باید زندگی کنم؟ به قول آقای منشی اصلا یک کتاب اینقدر ارزش دارد؟

به همهی اینها فکر میکنم و هوا دارد تاریک میشود. چون عقربهها ساعت یک ربع به شش را نشان میدهند. درست چهار ساعت است که پشت در نشستهام. توی سکوت. آقای منشی میخواهد برود. ولی من توی صندلی مثل کرهازهم باز شدهام و گشنگی بدجوری بیحالم کرده. رئیس دفتر از اتاق بیرون میآید. انگار که من را یادش رفته. چون وقتی میبیندم باورش نمیشود که هنوز آنجا نشستهام. بهت را توی صورتش میبینم. میگوید: خوشم میآد که پایهای. ول کن نیستی!

دلم میخواهد بهش بگویم من دیگر پایهی هیچ چیزی نیستم. دلم میخواهد بهش بگویم من متنفرم. از اینجا نشستن متنفرم. از صدای زنگ تلفنتان متنفرم. از آن ساعت بالای دیوار و آن شماره تلفنها که روی دیوار است و از کشیده شدن لخالخ دمپاییهای کارمندان وقت اذان ظهر که بهم یادآوری میکند الان صلات ظهر است و من ساعتهاست که اینجا علاف نشستهام، متنفرم. من پایه نیستم. دلم برای معلم پرورشیمان تنگ شده است آقای رئیس دفتر. میفهمی؟

همراه خودش از اتاق بیرون میبردم. با هم میرویم سمت اتاق کارشناسی کتاب. میرود داخل و پروندهی کتابم را با خودش بیرون میآورد. نظر بررس را برایم میخواند. به نظرم چندان برایم بد ننوشته. اصلا او کتاب را مشروط کرده. تازه میفهمم که این آقای سرگروه است که کتاب را رد میکند. به سرم میزند نکند به خاطر ناشر باشد. آخر یادم است چند روز قبل که به دبیرخانه زنگ زدم تا اسم ناشرم را فهمیدند گفتند اجازه ندارند که بهم جواب بدهند. به رئیس دفتر میگویم: یک سؤال میپرسم راستشو بهم بگو. این همه آزار و اذیت به خاطر ناشره؟ ابروهایش را توی هم میکشد و میگوید: نه! ما کتابای اونارو هم بررسی میکنیم.

این یعنی چندان میلی به این کار ندارند. میخواهد هرطور هست از سر بازم کند. چون انگار آقای رئیس بعد از چهار ساعت انتظار هم حاضر نشده من را ببیند. میگوید قول میدهم که تا یک هفته دیگر بهت جوابش را بدهم. نمیگذاریم که اینبار زیاد طولانی شود. دیگر چارهای ندارم. باید برگردم. هوا دیگر تاریک شده و همهی کارمندها خیلی وقت است که رفتهاند. باید بروم چون درد معدهام هم دیگر بالا گرفته. راهروها نیمه تاریک است. آرام آرام از پلهها میروم پائین. هیچ وقت حالم اینقدر بد نبوده است.

میخواهم کات بزنم به یک ورژن دیگر. من دوباره چند ساعتی هست که پشت در اتاق نشستهام. بالاخره یکی دیگر از آن جلسههای طولانی تمام میشود و من میروم توی اتاق آقای رئیس. دوباره اختیار فکم را از دست میدهم و بهش میگویم، آقای رئیس، این چند وقت خیلی فکر کردهام. و حالا دیگر مطمئن شدهام که برای بقال شدن خیلی دیر است وگرنه با کمال میل این کار را میکردم. او هم با همان برخورد آرام و موقرش طوری که آدم را انگار هیپنوتیزم کند بهم قول داد که کتاب را بررس دیگری بخواند. مواردی که بررس قبلی در مورد کتابم نوشته بود را برایم خواند و گفت مشکل کتاب شما چیزی نیست که حل نشود. مخصوصا با این پیگیریهای شما. که البته خیلی خوب است تا این حد پیگیری میکنید.

حتی همان موقع پیش روی خودم با آقای سرگروه که مجهولترین موجودی است که تا به حال شناختهام تماس گرفت و شروع کرد از من به تعریف و تمجید کردن. که فلانی جوان نازنینی است و اگر میشود به کتاب او مرحمتی بفرمائید. من صدای آقای سرگروه را از آنور خط میشنیدم و عجیب آنکه نمیتوانستم وجودش را باور کنم. نمیتوانستم باور کنم آن ور خط آدمی است که همه جور احساسی دارد. نمیتوانستم بفهممش. شاید دلیلش هم این بود که هیچ جوری اجازه نمیدادند باهاش روبرو شوم. اصلا آدمی که نتوانی باهاش روبرو شوی یک جای کارش میلنگد. اصلا نگران چیست. من که قاتل نیستم. مینشینیم مقابل هم و با هم بحث میکنیم. چون من به خودم مطمئنم. من خط قرمزها را میشناسم. اصلا توی همین خط قرمزها به دنیا آمدهام. زندگی همهیبچههای نسل من توی همین بایدها و نبایدها شکل گرفته. از زمانی که یادمان است همین بوده. پس من میدانم چه کار کردهام. ولی کورخواندهای پسر. تو چرا اینقدر توقعت بالا رفته! چرا فکر میکنی اینجا خودشان را مسئول میدانند که تو را قانع کنند.

بالاخره نتیجه نهایی این میشود که کتاب را خود آقای سرگروه بخواند. باز دوباره یک ماه به تعویق افتادن. رفتن و آمدن. و کهیر نشاندن به تن آقای رئیس دفتر. و بالاخره یک جواب ساده از زبان رئیس دفتر که دیگر به گفتنش عادت کرده است: غیرمجاز شده. میپرسم: یعنی چی غیرمجاز شده؟ یعنی نگفته با کجاش مشکل داره؟ میگوید: کلا با فضای کتابت مشکل دارن. میگویم: این که خیلی ذهنیه. با من از عینیات حرف بزن. بگو کدوم خط کتاب! کدوم صحنه! میگوید: من نمیدونم. میگویم: خب نباید در مورد این فضایی که میگه باهاش مشکل داره توضیح بده؟ نباید بگه که منظورش چیه؟ میگوید: من واقعا نمیدونم. میگه در شرایط فعلی نمیشه چاپش کرد. شاید بعدا بهش مجوز دادیم. می گویم: این دیگه چه حرفیه! یعنی چی بعدا بهش مجوز میدیم؟ میگوید: من نمیدونم.

گوشی را میگذارم. چون ظاهرا آنها خودشان هم گیج شدهاند و نمیدانند آنجا چه خبر است و این توقع زیادی است که من بخواهم سر از کارشان دربیاورم.

*

تا اینجای متن را تقریبا سه ماه پیش نوشتم. و این نوشته مسکوت ماند. چون من دلم خواست زور آخرم را هم بزنم. بگذارید از آخرین تلاشم برایتان بگویم. آخرین تلاشی که در عین ناامیدی و پررویی اتفاق افتاد. جزئیاتش را نمیگویم، فقط همینقدر بدانید که باز خودم را به اتاق آقای رئیس رساندم. پشت میز، مقابلش نشستم، زل زدم توی چشمهایش و این بار همهی چیزهایی که دلم میخواست را با اعتماد به نفس بیشتری بهش گفتم. گفتم ببینید آقای رئیس، کتاب من چندبار رد شده. من حداقل حق دارم بدانم چرا. چون من این کتاب را بیخیالش نمیشوم. چون این حق من است. و این حق گرفتنی است. من اجازه نمیدهم که کسی به همین سادگی این حق را ازم بگیرد. پس من همهی زورم را میزنم. از هیچ کاری هم کم نمیگذارم. اول از همه از غرورم گذشتهام. ببینید! اینجا همه با نگاه و کلامشان میگویند دیگر اینجا نیا. اینجا آنقدر من را پشت در نگه میدارند تا خودم از رو بروم. ولی من پلکهایم را میگذارم روی هم و غرور سگیام را میگذارم زیر پایم و همه چیز را ندید میگیرم و صبر میکنم. چون من حقم را میخواهم. من تحمل کردهام نگاههای سرد و جوابهای سربالای حتی منشیهای شما را. تا به حال نشده است که حقم را از کسی گدایی کنم. ولی اینجا این کار را کردم. اینجا خودم را کوچک کردم و مثل خیلیهای دیگر ننشستم توی خانه و بگویم در شأن من نیست که بروم آنجا و به خاطر حق کاملا طبیعی خودم گردن پیش کسی کج و راست کنم.

بهش گفتم مندوست دارم کتابم کاملا از مسیر قانونی و درستش چاپ شود. چون فکر میکنم هم من و هم این کتاب لیاقتش را داریم؛ صلاحیتش را داریم. من آدم حاشیهبازی نیستم. من از خیلیها که سعی میکنند اوضاع را خیلی بحرانی نشان بدهند خوشم نمیآید. من متنفرم از آدمهایی که توی فیلمها و کتابهایشان با اوضاع ایران کاسبی میکنند. من به آنها میگویم شارلاتان. من شارلاتان نیستم. حتی از اینکه بخواهم از صدفرسخیِ حاشیهبازی رد شوم بیزارم، ولی نمیتوانم ساکت بمانم. من را به این سمت هل ندهید. خواهش میکنم. من را قانع کنید و حداقل بهم بگویید چرا.

او باز با همان آرامش و متانت همیشگی و بسیار محترمانه به حرفهایم گوش میکرد. بعد سری تکان داد و گفت که حق با شماست. ما حتی اگر بخواهیم کتاب شما را غیرمجاز اعلام کنیم باید دلیلش را بهتان بگوییم تا فکر نکنید دلایلی جز خودِ کتابتان دارد. بعد بهم گفت من موارد کتاب شما را بررسی کردهام. مشکل جدی ندارد. با سرگروه هم حرف زدهام. انشاءلله مشکل کتابتان حل میشود. اینبار من بهتان قول میدهم. شاید اصلاحیه بخورد. شما هم زحمت میکشید و موارد را اصلاح میکنید و اینبار قول میدهم که مشکل کتابتان حل شود.

خواستم چیزی بگویم که آمد میان حرفم. نگذاشت حرفم را به آخر برسانم. با لبخند گفت: اینبار من دارم باهات حرف میزنم! راستش حس میکردم واقعا دوست دارد اینبار یک کاری بکند. با هم دست دادیم. و باز من امیدوار شده بودم!

همانطور که گفته بود کتاب مشروط شد. نزدیک به چهل مورد اصلاحیهی ریز و درشت. و مهمترین آن، دست بردن توی رابطهی دو نفر از شخصیتها. داستانش طولانیست که چطور، ولی همینقدر بدانید که یکی از دوستانم در مورد کتاب من با یکی از مسئولان ارشاد (که دقیقا نمیدانم کیست) حرف زده بود و آن شخص بهش گفته بود که ظن این میرود دو شخصیت زن داستان با هم رابطهی نامشروع دارند. یعنی همجنسگرا هستند.(؟؟؟؟؟)

وقتی این را از زبان دوستم شنیدم دود از سرم بلند شد. دوباره کار را خواندم و توی داستان دنبال رد پای این حرف گشتم. سوء تفاهم کوچکی نبود. توی موارد مشروطی نوشته بود که تمام صحنههای مربوط به این دو شخصیت باید حذف یا اصلاح شود. حالا باید تصمیم میگرفتم. اینطور مواقع بیشتر نویسندهها میگویند ما عطایش را به لقایش بخشیدیم. نخواستیم. اصلا نخواستیم که کتاب چاپ کنیم. شاید راه درستش هم همین باشد. ولی یک جورهایی داشتم با خودم هم لجبازی میکردم. چون هزاربار با خودم گفته بودم که از خیرش بگذر. دیگر نرو آنجا. بیخیالش شو پسر. میزنند کتابت را قلع و قمع میکنند. آن وقت چاپ شدنش دیگر چه ارزشی دارد. ولی تا باز از خانه بیرون میآمدم میدیدم که توی راهروهای ارشاد دارم پرسه میزنم و دنبال راهی میگردم که مشکل لعنتی این کتاب را حل کنم. فقط میخواستم ببینم واقعا بعد از این همه دوندگی، میتوانم یک جایی با آنها به توافق برسم یا نه. واقعا میخواستم ببینم با کی طرفم. و از طرفی بعد از یک سال دوندگی واقعا نمیتوانستم به همین سادگی از خیر همه چیز بگذرم.

پس تصمیم گرفتم اینبار هم همهی زورم را بزنم. خب البته اگر کمی هم وسواس داشته باشی و سعی کنی موارد مشروطی را طوری انجام بدهی که زیاد هم به کتابت لطمهای نخورد ازت وقت میگیرد و انرژی! من این انرژی را گذاشتم و بگذارید اینطور خلاصه کنم که هیچ راهی نگذاشتم برای اینکه حتی بدبینترین آدم هم بتواند از این کتاب ایرادی بگیرد. کتاب را دوباره فرستادم ارشاد و ضمیمهاش نامهای را خطاب به سرگروه فرستادم که کاملا نوع رابطهی این دو شخصیت را توضیح میداد. برایش توضیح دادم که این شخصیت جدیدی نیست. ما حتی در صدا و سیمای خودمان هم شبیه این شخصیت داشتهایم. اینجا که دیگر ادبیات است. مخاطبش فرق دارد. یعنی با این نامه قسم میخورم که دیگر جای کوچکترین ابهامی نگذاشتم.

همان روزها راجع به ناشرم خبر بدی به گوشم رسید. همه چیز دوباره ویران شد. دیگر در مورد ناراحتیام از محتوای این خبر چیزی نمیگویم. چون خیلیها راجع بهش گفتهاند. بگذارید داستان کتاب خودم را برایتان تعریف کنم... زنگ زدم ارشاد. گفتند نگران نباش. ما کتابهایی را که آنها توی ارشاد دارند بررسی میکنیم. باز انتظار من شروع شده بود. رسما ضعف اعصاب گرفته بودم. آن خانمی که توی دبیرخانه بود هم دیگر من را میشناخت. هربار زنگ میزدم و اسم کتاب را توی سیستم میدید، میگفت ما پیگیریم ولی هنوز جواب ندادهاند. باز همه چیز به درازا کشید. نزدیک به سه ماه. و باز رفتن و آمدن من. آقای رئیس دفتر چند وقتی بود که دیگر آنجا پیدایش نمیشد و خیلی کم رفت و آمد میکرد. آن روزها جای او جوان دیگری آمده بود شبیه به خودش. با همان برخورد. با همان جنس ادبیات. با همان لحن. او هم سعی داشت با آرامشی که توی کلامش بود انتظارهای طولانیام را برایم توجیه کند. برایش دلیل بیاورد و بگوید این همه انتظار دلیل دارد. انشاءلله تهش ختم به خیر میشود. برای همین پیش خودم اسمش را گذاشته بودم آقای آرامش.

باز من منتظر شدم. جواب نیامد. باز منتظر شدم و هی زنگ زدم. باز جواب نیامد. یکبار بهم گفتند دادهایم یک بررس دیگر بخواند (؟؟؟) (تازه حالا؟ بعد از یک سال، تازه یک بررس دیگر بخواند؟) یکبار گفتند دست آقای سرگروه است. قرار است خودش بخواند.(؟؟؟) (قبلا گفته بودند که سرگروه کار را خوانده. ولی حالا جوری حرف میزدند انگار قرار است تازه کتاب را از اول شروع کند.) هربار یک قصهی جدید و متناقض. تا اینکه بالاخره دیگر خسته شدم. گوشی را برداشتم و به آقای آرامش گفتم این رسم مسلمانی نیست. آزار و اذیت هم حدی دارد. این دیگر بیماری است. من میدانم جواب توی این چند ماه برایتان معلوم شده. شما میدانید میخواهید چه جوابی بهم بدهید. پس چرا اینقدر اذیتم میکنید. اگر میخواهید باز کتاب را رد کنید زودتر این کار را بکنید. شما که اهل خجالت نیستید. هرکاری دوست دارید بکنید فقط جواب آخر را بهم بدهید. میخواهم تکلیفم معلوم شود و دیگر این شماره‌‌ی تکراری اتاقتان را که با هربار گرفتنش سوهان روحم میشود یکبار برای همیشه فراموشش کنم. شمارهای که بیشتر از یک سال است مدام دارم میگیرمش و هربار از آن ور خط جوابهای سربالا و مأیوسکننده گرفتهام. گفتم اگر بخواهید بازهم سر بدوانیدم اینبار میآیم توی ارشاد چهارزانو مینشینم و تا جواب ازتان نگیرم برنمیگردم.

ناراحت شده بود. میدانست حق با من است. میدانست این کاری که دارند باهام میکنند انصاف نیست. پیگیری من را دیده بود و خودش هم نمیدانست که چرا آنها این همه دارند کش و قوسش میدهند. ولی از دستش کاری برنمیآمد. از دست هیچکس کاری برنمیآمد. نمیدانم آنجا از دست چه کسی کاری برمیآید. فقط میدانم آنهایی که توی ارشاد دیده میشوند و با ما صحبت میکنند و ما میتوانیم ببینیمشان، هیچکارهاند.

انگار حرفهایم را منتقل کرده بود. چون خیلی زود نتیجه داد. دو روز بعد رفتم ارشاد. رفتم که اگر جواب نداده بودند همانجا بنشینم تا جوابم را بگیرم. ولی وقتی رفتم دبیرخانه آن خانمی که پشت سیستم نشسته بود و دیگر کتاب من را به خوبی میشناخت شماره کتابم را وارد کرد، نگاهی انداخت، مکثی کرد، بعد سرش را به آرامی بالا آورد و طوری که انگار بخواهد با نوع گفتنش کمی از بوی گند خبری که میخواست بهم بدهد کم کند، خیلی آرام گفت: غیرمجاز شده!

از اتاق بیرون آمدم. توی راهرو چند دقیقهای ایستادم. به آن همه اتاقی که دور و برم بودند نگاه کردم. فکر کردم حالا توی کدام یک از این اتاقها میتوانم بروم. بروم بگویم راستی میدانید؟ به کتابم مجوز ندادند. راست میگویم. باز هم بهم مجوز ندادند. باورتان میشود؟ شما میدانید چرا؟ یک قدم رفتم سمت اتاق آقای رئیس. خواستم بروم در اتاقش را باز کنم و بهش بگویم، این بود قولت؟ دیدم دیگر نا ندارم. فقط دلم میخواست از آن ساختمانِ سرد با در و دیوار سنگیاش بزنم بیرون و دیگر هیچوقت آن دور و بر پیدایم نشود. دلم میخواست بروم توی خیابان. بین مردمی که وقتی کنارشان راه میروم احساس غریبگی نمیکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر